محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

محمدهانی جون

به وبلاگ آقا محمدهانی مهربون ما خوش آمدید

 

                                                                                 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

تولد ۶ سالگی

امسال سال مهمی بود برای تولد گرفتن محمدهانی بخاطر ورود به دنیای مدرسه ولی بابا بخاطر بعضی از مسائل گفت که یه جشن کوچیک بگیریم.البته اضطراب واکسن محمدهانی هم اجازه نمیداد برنامه ریزی کنم.آخه من همیشه برای تولدت تم انتخاب می کنم و محمدهانی عاشق تم هاست و هر سال میگه تم تولد من امسال چی باشه؟🤣🤣🤣 و من شروع می کنم به تدارک دیدن. بابا که گفت تولد کوچیک می گیریم خودمون سه تایی گفتم حداقل یکیشو با هانا خانم می گیریم که به محمدهانی هم خوش بگذره و خاله محبوبه هم به من گفت چون موقعیتتون جور نیست با ما تولد بگیرید ولی چون پدر و مادر بابای هانا خانم تو تولدش حضور داشتند من به خاله محبوبه گفتم تولد محمدهانی رو یک روز دیگه میندازیم ولی روز تولد هانا خانم ا...
12 مرداد 1398

تولد مامان و سالگرد ازدواج مامان بابا❤❤

سلام سلام سلام بازم اومدم ولی دیر. این چندوقت تلگرام گوشیم مشکل داشت منم حوصله این که تو سایت برم و پست بفرستم نداشتم و حالا که مشکلش رفع شد پست قبل که خیلی وقت بود تایپ شده بود گذاشتم... این چندوقت خبر تولد من و سالگرد ازدواجمون بود که چون بابامهدی مهربون گفته بود با محمدهانی سورپرایز دارن من کیک سالگرد ازدواج رو دو روز قبل خودم درست کردم و تزیینش تو یک ساعت انجام شد ولی برای بار اول و کار با فوندانت خیلی به نظرم خوب بود. و روز تولدم محمدهانی و بابا بیرون رفتن و با یه کیک باب اسفنجی و برف شادی و شمع و مخلفات برگشتن🤣🤣🤣منم گفتم از کجا میدونستید من کیک باب اسفنجی دوست دارم؟محمدهانی گفت من میدونستم که دوست داری پیشنهاد دادم.و چقدر سخت بود ا...
4 مرداد 1398

باغ باباجون

سلام سلام سلام امروزم یه روز خوب برای من و محمدهانی و بابای مهربون بود.به باغ باباجون رفتیم و با اینکه هوای ظهر خیلی گرمه اونجا از خنکی هوا لذت بردیم و ناهار سمبوسه سرخ کردیم بدون اینکه از بوی سرخ کردنی اذیت بشیم وشام تو روشنایی روز خوردیم چون باغ فعلا برق نداره و ما دوست داشتیم تا آخرین لحظه از روشنایی روز لذت ببریم.و محمدهانی محمدهانی که واقعا توی باغ متحول میشه نه که قبلش خصوصیاتش قابل قبول نباشه نه اصلا... فقط اینکه اونجا همیشه آروم و ساکته و استرسهاش حذف میشه.چون وسیله بازیش خاکه و بیل و کلنگ و کاشت گل و دانه و همبازیش هانای مهربونم... یعنی باباجون همش میگه شرایطش نبود وگرنه زودتر به باغ میرسیدم که بچه ام بتونه بیاد بازی و انرژیش تخلیه ...
26 تير 1398

بازیها و مدرک محمدهانی در پایان سال تحصیلی

سلام سلام سلام این روزها محمدهانی مدام در تلاشه دوست پیدا کنه و اصلا از بازی تنهایی خوشش نمیاد...هرجا بریم فوری به فکر فرو میره و وقتی ازش میپرسیم چی شده میگه دارم فکر می کنم کدوم بچه برای دوستی خوبه.حتی برای شب احیا تمام تلاشش رو کرد و با دختری که خیلی اجتماعی نبود دوست شد و بازیهای نشستنه انجام دادن.مدام هم تعارف همسایه مون برای بازی با پسرش امین رو میگیره و میپره خونشون برای بازی.البته همسایه هم خیلی دوست داره و میگه پسر کم روی منو اجتماعی کنه🤣🤣🤣به بابا هم میگه تا نی نی کوچولو واسم نیارید همش میرم خونه امین🤣🤣از اون تهدیداست.منم میگم نی نی کوچولو هم که باشه نمیشه باهاش بازی کنی.میگه بالاخره مشغول مراقبت ازش میشم... فداش بشم خیلی عاقل شده ...
11 خرداد 1398

یه پسر دوست داشتنی ۵ سال و ۱۰ ماهه

سلام سلام سلام امروز یه روز خوبه مثل همه روزای خوب خدا... چیزی که باعث میشه محمدهانی یه مامان پرانرژی داشته باشه بابای پر انرژیشه.وقتی صبح بیداربشی و ببینی بابای خونه قبل رفتن به سر کار اونم صبح زود ظرفا رو شسته.ظرفایی که دیشب حال و حوصله شستنش رو نداشتم و محولش کردم به صبح.ولی در کمال تعجب دیدم ظرفی در کار نیست و با یه تلفن از زحمات بابای مهربان تشکر کردم. شاید این مطلبی که اینجا مینویسم بی ربط و بی اهمیت به نظر بیاد اما اینطور نیست و به قول معروف زن که تو خونه شاد باشه همه افراد خانواده پر انرژی و شادن.از جمله کوچولوها. این چند وقت خبرای زیادی بود که فرصت نشده بود بنویسم.جشن پایان سال محمدهانی رو تو سالن رودکی برگزار کردن و هدیه اش یه ب...
24 ارديبهشت 1398

۵ سال و ۹ ماه

سلااام قبلا در مورد ذوق و شوق محمدهانی برای دیدن آثار باستانی گفته بودم.بار قبل که سی و سه پل رفتیم و این بار پل خواجو... هر دوبار رو خیلی دوست داشت و چون لب پل خواجو نشستیم و باقالی گرفتیم و چای هم خودمون بردیم و خوردیم گفت از این به بعد بیایم لب پل خواجو و باقالی بخوریم چون تا حالا باقالی رو با پلوش خورده بود و تجربه باقالی این شکلی واسش خوشمزه و دلچسب بود. سی و سه پل پل خواجو و یه چیز دیگه از نقاشی های محمدهانی که عکس العمل ذوقی مامان و بابا رو در بر داشت.گرگی که داره راه میره و واقعا حرکته حس میشه آخه من فداش نشم این حرکت پا رو اینقدر قشنگ کشیده؟ کلا امسال همبازی های پیش دبستانیش برعکس پارس...
3 ارديبهشت 1398

روزای فروردینی ما

سلام سلام سلام این روزا برای پسر کوچولوی دوست داشتنی ما روزای خوبیه حتی با اینکه آلرژی داره.البته به جز قضیه سیل تو شهرای ایران که همه رو ناراحت کرده .چند روز پیش رفتیم سینما برای دیدن فیلم آهوی پیشونی سفید.قبلش یه سر به زاینده رود زدیم تا این چند وقت که آب باز بود و فرصت نشد بریم رودخانه رو ببینیم و سی و سه پل رو محمدهانی تو این سن از نزدیک ببینه.خیلی واسش جالب بود و کل مسیر پل رو دوید و مدام از جلوی چشم ما قایم میشد...و خلاصه کلی کیف کرد.بعدشم به سینما رفتیم. کلا علاقه اش به مطالب علمی زیاده و مدام در حال پرسشه.به اصرار خودش هم میخواهیم روزهای بعد سری به پل خواجو و چهلستون هم بزنیم.تو پیش دبستانی راجع به این آثار حرف زدن و آقا باید ببینه ...
26 فروردين 1398

دخترا با دخترا پسرا با پسرا😒

تو پاییز یه روز محمدهانی رو بردم پارک محله مون.مشغول بازی بود و چون هوا نسبتا سرد بود تعداد بچه های کمی اومده بودن برای تفریح.محمدهانی هم تنها مشغول بازی بود که یه خانواده با هم اومدن و زیرآلاچیق نشستن و بچه هاشون مشغول بازی شدن.ولی نمیدونم چرا یه پسر بچه میون اونا نیومد بازی کنه.دو تا دختربچه اومدن و مشغول بازی شدن و یه دختر بچه دیگه هم از یه خانواده دیگه به جمعشون پیوست و محمدهانی هم با خوشحالی به سمت دختربچه ها رفت و طبق معمول بخاطر اجتماعی بودنش ازشون خواست با هم بازی کنند که یهو یکی از اون دخترا گفت دخترا با دخترا پسرا با پسرا.و بغض محمدهانی همانا و اومدن طرف من همانا و تعریف ماجرایی که من از دور نظاره گرش بودم. منم بغض گلومو گرفت...
22 فروردين 1398

خدمت سربازی عموجواد پایان!!!

۱۴ فروردین ۹۸ عموجواد به مناسبت پایان خدمت سربازی یه جشن گرفت که خیلی خوب بود و دور هم جمع شدیم.محمدهانی هم حسابی خوشحال بود بخاطر کیک بامزه اش و همون اول گفت کفشها و کلاه مال ما بچه ها که بعدا کفشها سهم پانیسا و پارسا شد و کلاه سهم محمدهانی که بیشترش اسفنج بود. چیزی که برای من و بابا جالب بود این بود که محمدپارسا خواهرش پانیسا رو وقتی اذیت میکرد محمدهانی جلوی اون میرفت و از پانیسا دفاع میکرد و خودش ضربه میخورد تا پانیسا ضربه نخوره.اما به هیچ عنوان تو دفاع کردن از پانیسا پارسا رو کتک نمیزد.چون دیگه متوجه میشه اونا کوچیکترن.و در ضمن از مهربونی پسرم بود.چون واقعا بچه ها رو دوست داره.ولی من وقتی دیدم کتکای پارسا اوج گرفت محمدهانی رو دور کردم ک...
15 فروردين 1398