محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

محمدهانی جون

ما برگشتیم با کلی صحبت

سلام دوستای گل خیلی وقت بود نتونسته بودم به وب محمدهانی بیام.اما این بار اومدم که زیاد عکس نذارم و از شیرین زبونیا و کارای محمدهانی بنویسم. محمدهانی تا دلتون بخواد زبون میریزه و حسابی همه رو با حرفای بزرگونه سرگرم میکنه.خیلی از حرفاش رو واسه نوشتن فراموش کردم اما تا جایی که یادمه می نویسم. وقتی باباش میره سرکار میگه چون بابا رفته سرکار من مردت هستم و باید ازت مراقبت کنم.چون تو خانممی و باید حواسم بهت باشه اگه کسی اذیتت کرد ازت دفاع کنم. وابستگی شدیدی به من و بابا داری و چندروزی که مهد بردمت دیگه دوست نداری بری و میگی من اونجا تنها میشم.منم میخوام چندروزی رو ببرمت و پیشت بمونم که احساس تنهایی نکنی.حتی غصه یکی از دوستات توی مهد رو ...
27 آبان 1395

آنچه گذشت

این روزا بخاطر شیطنت های زیادت و بریز بپاش هات و سر کار رفتنم زیاد فرصت نمیکنم بیام و وبت رو به روز کنم.ولی سعی میکنم هرچند وقت یکبار سری بزنم و از اوضاع چندوقته و تغییراتت بنویسم.  کارای بامزه ات کم نیست و حرفای بزرگتر از سنت میزنی... که دهان ما از تعجب باز می مونه که اینو از کجا یاد گرفتی... اینم ماجراهای این چندوقت به روایت تصویر ژاکتی که خودم واست بافتم علاقه به نقاشی و کشیدن تصویر دایناسور نمایشگاه عکس و نقاشی محمدهانی بال ماسکه اسلحه دار و   محرم محمدهانی     پاییز دوست خوب من   نی نی خاله نجمه دوست مامان طهورا خانم ...
22 آذر 1394

گوله نمک در 25 و 26 ماهگی

بالاخره ما برگشتیممممممم........ زبونت نمکدون... خوشمزه... شیرین... خلاصه این زبونت دل ما رو برده... دیگه خیلی متوجه حرفا میشی... سریع واکنش نشون میدی و تو بحثا شرکت می کنی.مهربونی و دلسوز...اگه ببینی کسی بخاطر شما داره گریه میکنه میدوی طرفش تا ببینی چه کاری از دستت برمیاد برای آروم کردنش.عاشق قصه قبل از خوابی و گاهی برای من قصه یا لالایی میگی تا بخوابم.اسم همه رو بلدی و صداشون میکنی و اگه یکی از اعضای خانواده رو نبینی سراغش رو میگیری.تازگیا رو آوردی به چرا... و همه چیزو دلیلشو میخوای... پارک که بری حسابی با بچه ها بازی میکنی.. و اسمشونو میپرسی. مشکل دستشویی رفتنت حل شده و دیگه میتونی کنترلش کنی تا به دستشویی برسونیمت و زودتر خبرمون میکن...
9 شهريور 1394

خبرای جدید

امسال تولدت کوچولو موچولو شد چون  خبرای خوبی داشتیم.عمو علی 8 مرداد عقدش بود و ما شب 7 مرداد واست یه تولد کوچولو گرفتیم و 8 ام واسه عمو علی جشن گرفتیم.زن عموی جدید اسمش زن عمو مریمه و از وقتی با عمو علی دیدیش گفتی دختر عموعلیه و کلی باهات کار کردیم تا بهش بگی زن عمو مریم.خلاصه امسال هم همزمان با تولد شما خبرای خوب و شیرین داشتیم و خیلی خوش گذشت.کادوهات هم وجه نقد ازطرف مامان جون و باباجون و عزیزجون و آقاجون یه سکه الیزابت و دوتا کتاب از طرف دایی یه توپ خزی و بلوز شلوار از طرف عمو جواد یه سکه الیزابت و یه ماشین کنترلی خوشگل از طرف عموعلی و زن عمو مریم و یه ساعت دیواری خوشگل جوجه ای از طرف خاله محبوبه و عمو اصغر.دستشون درد نکنه. ...
11 مرداد 1394

24 ماهگی

این چندوقت بخاطر ماه رمضان زیاد نتونستم پست بذارم.اما اتفاقای زیادی افتاد و بسیار پربار بود.ماه رمضان امسال ما که روزه بودیم شما هم با ما همراهی کردی و حسابی غذا نخوردی.کلا یکم غذا بخوری میشی گوله انرژی و تا وقتی شارژ داشته باشی حسابی بازی میکنی.تازگیا هم وقتی یه چیزی بزنی بشکنی بهت میگیم چکار کردی؟میگی داشتم بازی میکردم شکست.تو این ماه من یه خوراکی خوشمزه درست کردم به اسم حلوای سه رنگ.شما هم دوست داشتی... بازیهایی که با هرچی دم دستت بیاد انجام میدی علاقه زیادی به نقاشی کردن داری.چندوقت پیش واست رو تخته مغناطیسیت عکس حیوونا رو می کشیدم و شما غذاشو کنارش میکشیدی بدون اینکه من کمکت کنم.برای خرگوش یه هویج کشیدی برای گاو...
10 مرداد 1394

دیدنیها

خیلی از کارایی که انجام میدی فراموشم میشه یادداشت کنم از بس بامزه ای ...الان چندتاییش تو ذهنم هست مینویسم اما اگه بخوام همه شو بنویسم جا برای صفحه وبت نمی مونه تازگیا همش میگی پارک تو راه هم میخونی داریم میریم پارک پارک پارک پارک بابا بره پارک پارک پارک پارک مامان بره پارک پارک پارک پارک.این شعرا رو خودت می سرایی.کلا فی البداهه زیاد شعر میگی اونم با قافیه. با آقاجون مسجد میری و وقتی برمیگردی کلی واسم تعریف می کنی که اونجا چطور نماز میخوندن.بعدشم میری پارک روبروی مسجد و بازی میکنی.تازگی از وقتی یه پسر بزرگتر از خودت شما رو زد از نی نی ها میترسی و بهشون میگی دَدَنگ یعنی عقب برید و من خیلی نگرانتم ولی مامان جون میگه خوب میشه و جای نگرانی ن...
20 خرداد 1394

30 سالگی بابامهدی و پروسه از پوشک گرفتن

14 خرداد تولد بابامهدی جون بود و شما مثل همیشه مجلس گرم کن و شاد و خوشحال تولدت مبارک میخوندی و یه کیک برای بابا درست کردم   بابامهدی خوبم تولدت مبارک  امروز 15 خرداده و من از اول 23 ماهگیت شروع کردم به آموزش توالت رفتن و میتونم بگم تو همون روز اول با لگن آشنا شدی و حسابی با شعر پای لگن نشستی و چه خوب و چه زود یاد گرفتی البته در حد گفتن پی پی   البته جیشم میگی اما گاهی و واسه اول کار عالیه... شعر کتاب مامان بیا جیش دارم رو از حفظی و موقع نشستن رو لگن میخونیش ...
16 خرداد 1394

شرکت در مسابقه نی نی وبلاگ برای دومین بار

از وقتی فهمیدم نی نی وبلاگ یه مسابقه با موضوع نی نی و طبیعت گذاشته خیلی فکر کردم و از دخترخالم الهام کمک گرفتم و بالاخره ایده ام رو اجرا کردم.یه پارچه آبی به دیوار گرفتم.با پنبه ابر ساختم با روبان رنگین کمان و با لباسهات یه درخت خوشمل کوچولو و یه گنجشک روی درخت گذاشتم و با خورشید خودت و نخ زری خورشید ساختم.رودخونه ای روی زمین با پتوت ایجاد کردم و چندتا اردک و ماهی توش انداختم و با پارچه ای سبز چمن ایجاد کردم و روی اون چند شاخه گل گذاشتم و یه بیل که نشون بده تازه گل کاریت تموم شده و خرگوشیتو کنارت گذاشتم و یه نی دادم دستت و پس از چندین عکس که به زحمت میشد از فسقل خان گرفت یکی گلچین شد برای مسابقه... اینم از نمونه عکسا و کار نهایی ...
13 خرداد 1394