محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

محمدهانی جون

عید اومد و عید اومد

اولین عید نوروزی که محمدهانی جونی هم پای هفت سینمون حضور داشت.راستش تا 10 دقیقه قبل سال تحویل هم داشتم می دویدم و کارامو می کردم.تازه نیم ساعت قبل سال تحویل عروسک ساختم و هفت سین انداختم.تو سین ها فقط سبزه اش رو داشتم.همه رو نیم ساعت قبل از سال تحویل جور کردم...اونم فقط بخاطر تو هانی جونم...اگه واسه خاطرت نبود عمرا سر نیم ساعت عروسک می ساختم.تازه شیشه نوشابه هم نداشتم و بابایی زحمت کشید آب معدنی خرید و تو پارچ ریختیم تا بدن عروسکم جور بشه.و بابا رفت حمام و وقتی اومد....هفت سین آماده بود...     ...
5 فروردين 1393

محمدهانی و بازیگوشی های جدید

مهندس کوچولوی من شما تازگیا خیلی بازیگوش شدی.تا وقتی بیداری همش در حال دست و پا زدنی... اینجا داری تلویزیون تماشا می کنی... و وقتی چیزی واست جالب باشه یا حتی وقتی داری فکر می کنی دو تا شست کوچیکتو می چسبونی به هم و انگشتاتو تکون میدی... تاب تاب عباسی خدا منو نندازی اگه میخوای بندازی بغل بابام(مامانم) بندازی   اینم اسباب بازیهایی که بابا واست خریده....ارگ و اسب و کالسکه رو از مشهد واست خرید... چون بابایی معتقده واسه هوشت این اسباب بازی ها مفیده...  چند وقتی هم هست با روروئک همه جا سرک می کشی... مثلا سر جاپیاز سیب زمینی میری و میندازیش زمین...   متوجه که میشی من دارم ...
29 اسفند 1392

اولین سفر محمد هانی

از همون روزی که فهمیدیم هستی نذر کردیم... نذر که بریم مشهد پابوس امام رضا (ع)....تو اولین فرصت بعد از به دنیا اومدنت و وقتی که جون گرفتی که یه موقع خدای ناکرده مریض هم نشی... این عکسو بابا از پنجره اتاق هتل انداخت 12 اسفند روزی بود که قسمت من و بابا و شما شد تا به آرزومون برسیم و اولین سفرت بشه مشهد قرار بود هجدهم بریم که یکم هوا گرمتر بشه.اما یهو با بابایی تصمیم گرفتیم اگه جور شد زودتر بریم و آژانس مسافرتی قرار شد هتل اترک رو که جور کرد خبرمون کنه...11 اسفند که قرار بود شبش بریم تولد باباجون بابایی تماس گرفت وگفت که فردا عازمیم و من به سرعت چمدونو بستم و شما هم خیلی تو چمدون بستن کمک کردی....!!!!! شب رفتیم تولد باب...
18 اسفند 1392

محبت محمدهانی به اونایی که دوستشون داره

مامانو که می بینی می خندی و خنده هات با خندیدن به بقیه فرق داره...یه طوری هم نگاه می کنی بهم انگار احساساتت هم با خودت همراه میشه...اون موقع نهایت احساسی.... گاهی هم باحوصله باشی مامان میگه بوس کن بوس می کنی و دست میزنی بابا رو که می بینی اونقدر می خندی که لثه هات (اوهوم اوهوم...ببخشید دندونات) معلوم میشن...بوسای بابای بی ریشو خیلی دوست داری...وقتی بابا قراره از سرکار بیاد میریم با هم به آیفون خیره میشیم تا از ته کوچه بابایی رو ببینیم و ذوق کنیم باباجونو می بینی بوس می کنی(البته یه بار این کارو انجام دادی وقتی تو کوچه اومد دنبالت) و تند تند میزنی تو صورتش و احساساتتو اینطوری بروز میدی مامان جونو می بینی (بازم مثل باباجون یه بار ...
11 اسفند 1392
1