محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

محمدهانی جون

نزدیک شدن به 60 ماهگیت و اتفاقای این چندسال

1397/2/30 12:58
نویسنده : مامان و بابا
272 بازدید
اشتراک گذاری
سلام خیلی وقت بود نبودیم...

از زمانی که یه دختر کوچولوی بابایی بودم و با افتخار تو یه خانواده فرهنگی بزرگ شدم یاد گرفتم مهربون باشم... صبور باشم... انسان دوست باشم و در یک کلمه انسان باشم... پدر و مادرم همیشه تو این راه کمکم کردند.همیشه و همه جا و هر زمان از زندگیم به وجودشون افتخار کردم.
بابای مهربونم همیشه به من یاد داد ارزش هر انسان به رفتاریه که از خودش بروز میده و من و خواهر و برادرم همیشه دوست داشتیم مایه افتخار خانواده باشیم.وقتی با بابا مهدی مهربون آشنا شدم فهمیدم اونم این روحیه انسان دوستی رو داره و در اصل ما مکمل همدیگه تو تقویت این خصلتیم.
بعد از به دنیا اومدن یکی یه دونه مامان و بابا همه تلاشمون این شد به اون یاد بدیم مهربون باشه. به خاطر منافع خودش دروغ نگه.صبور باشه و برای رسیدن به هدفش تلاش کنه و این وسط آدمای نیازمند اطرافش رو فراموش نکنه.من معتقدم همه اینا با رفتار من و بابا خودش رو تو وجود بچه ام رشد میده و تربیتش می کنه.

از سال 90 و از زمان ازدواجمون برای خونه دار شدن برنامه ریزی کردیم.سال 92 شد سالی که با همه وجود دوستش داشتم چون محمدهانی جون مهربونم رو خدا هدیه به ما داد.هرچند تو اون سال خواهر خوبم محبوبه جون یه نهال کوچولو از دست داد ولی اونقدر سخت تر نبود از سال 95 که فرزند 8 ماهه اش از دست رفت و شاید یک اتفاق خوب اون سال برای ما به دنیا اومدن پانیسا و پارسا بود که اندکی از درد وجودم کم میکرد.گرچه از اون سال بخاطر اون اتفاق دست و دلم به وبلاگ نویسی هم نمیرفت.چه خوش بود سال 96 که خدا هانا خانم گلمون رو به محبوبه جون و شوهرش هدیه داد و چه هدیه قشنگی بود برای خانواده ما و عامل شادی دوباره مامان و بابام و همه مون.و شاید آذر تلخی که پارمیس مهربونم پدرش رو از دست داد .تو این سالها نوشتم از روزای خوش و گاهی سخت که چگونه گذشت ولی گذشت.توی یکسال آدما اتفاقای زیادی رو پشت سر میذارن.شاد و غمگین.به قول محبوبه جون هیچوقت در مورد سال نگید بد بود بگید روز بدی بود تا بقیه سال خوب بگذره.
هر کسی تو زندگیش  آرزوهای مادی و معنوی زیادی داره اما گاهی داشتن آرزوهای معنوی ام رو به مادی ترجیح دادم و خدا چه خوب بود و هست که صدای قلبم رو شنید و میشنوه.از کودکی هم خدا رو طور دیگه ای حس میکردم.از خدا اینو میخواستم میگفت فعلا وقتش نیست و همیشه سر تعظیم فرود آوردم که تو حکیمی و میدونی کجا و کی...
از سال 90 تا الان من و مهدی گلم و پسر مهربونم سختیها رو به جون خریدیم تا بالاخره امسال خونه دار شدیم... درست سالی که محمدهانی کوچولوی خوشگل من به پیش دبستانی میره.هر سال که میگذره از بزرگ تر شدن حاصل عشقمون هم خوشحال میشم هم استرس می گیرم که چه زود بزرگ شد... چه کاری واسش انجام دادیم چه کاری رو نتونستیم انجام بدیم و باید انجام بدیم.
محمدهانی با هنر و باهوش من به همراه بابای مهربونت سعی کردیم انسان باشیم تا تو یاد بگیری.مهربان باشیم تا تو محب باشی.سعی کردیم دل پدر مادرامونو نشکنیم چون می فهمیدیم بزرگ کردن و تربیت یک فرشته چه سختیهایی داره و اونا این سختیها رو کشیدند تا ما به اینجا رسیدیم. میدونم که خدا می بینه میدونم بی جواب نمیذاره... پس افتخار می کنیم تو ما شوی چون ما از ما بودن خودمون راضی و خشنودیم.
خونه دار شدن و مستقل شدن خونمون یه اتفاق خوشحال کننده و هیجان انگیز برای ماست.چرا که به قول یه دوست بابامهدی جون انگار یه زندگی جدید شروع میشه.7 ساله داریم برای رسیدن به این آرزو برنامه می ریزیم.حتی محمدهانی مهربونمم برای این لحظه و رفتن تو خونه جدید لحظه شماری می کنه و مثل ما برنامه می
ریزه. الان که این متن رو می نویسم محمدهانی نفسم خوابیده و من گاهی دلم هوای فشردنش تو بغلم رو میکنه.هر روز بهت افتخار می کنم عشق من.با هر نفس کشیدنت نفس می کشم.هر روز دعات میکنم.خوشحالم تو را داریم.
تو این مدت کارها و حرفات رو یا فیلم گرفتم یا اونا که یادم بوده نوشتم.خدا میدونه چقدرش رو یادم رفته از بس شیرین زبونی.الهی قربونت برم که بخاطر اینکه زود حرف افتادی و کلمات بزرگتر از سنت میزنی همه حس می کنن بزرگ شدی.ازت انتظار رفتارای بزرگترا رو دارن.خاله فرزانه مامان میگه دامنه لغات محمدهانی خیلی وسیعه نسبت به سنش و باباجون با تهدید میگه حواستون باشه استعداد پسرمو هدر ندید خیلی باهوشه و مهربون...
ولی شما بچگی کن مهربونم... کودکی اونقدر لذت بخشه که باید از لحظه لحظه اش استفاده کنی.به قول خودت بازی شغل بچه هاست.شما هم که عاشق بازی... به قول بابا مهدی اینقدر قشنگ میگی بازی بازی نصف شبم باشه آدم دلش نمیاد باهات بازی نکنه

جبران این همه ننوشتن توی وبلاگت رو کردم با نوشتن این متن طولانی... انشاءا... تو خونه جدید اتفاقات و خاطرات ورودت به 6 سالگی رو مینویسم.
پسندها (3)

نظرات (0)