محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

محمدهانی جون

زنگوله بازیگوشی

چند روز پیش بردمت پیش عزیزجون تا به کارام برسم.عزیزجون میگفت همش حواسم بهش بود تا اینکه یه کاری داشتم و مجبور بودم بدون هانی برم تو یه اتاق و نگاهی به هانی انداختم که مشغول بازی با قابلمه بود و خیالم راحت شد.چند دقیقه ای نگذشته بوده که عزیزجون برمیگرده چکت کنه که می بینه نیستی و خیلی می ترسه و فورا کنار پله ها میره اما باز نبودی صداتم که میکرده سروصدایی نمی اومده که یهو صدای تلق از تو حمام میاد و شما رو  وسط حمام با چشم براق حاصل از شیطنت پیدا میکنه.... این بود که مامان جون دست به کار شد و چون از این کارا تازگیا زیاد انجام میدی با زنگوله ای که تو بچگی برای دایی محمدرضادرست کرده بود برای شما هم پابند دوخت... اینم خواب بعد از...
9 خرداد 1393

امروز یه چیز جدید گفتی

دیگه الان تقریبا متوجه میشی ما چه میگیم یا چی ازت میخواهیم.مثلا اگه بگیم فلان چیز کجاست برمیگردی و بهش نگاه می کنی... یا میگیم بابامهدی کو؟به در نگاه می کنی یا تو خونه دنبالش می گردی تا پیداش کنی... همش سعی می کنی حرف بزنی و سی دی های کودک نخبه رو هم که واست میذارم احساسات خودتو با تکون دادن خودت و تکون دادن دستت بروز میدی و کلمات اونو سعی می کنی تکرار کنی...مثلا مو رو راحت گفتی اما به چنگال که میرسه یه چیز دیگه میگی اونم به زبون کودکانه... چند روز پیش هم نون میخوردی مامان جون دهانشو باز کرد و گفت منم میخوام شما هم نونو گذاشتی دهنشون و مامان جون یه تیکه از نونو خورد و شما گفتی بَه یعنی باید بگی بَه امروز بهت گوسفندتو که صدای بع بع د...
6 خرداد 1393

باغ پرندگان

مامان جون چند وقت پیش شاگردای مدرسه اش رو برده بود باغ پرندگان و دوست داشت یه روز با هم بریم که جمعه فرصت کردیم رفتیم و شما توتوها رو دیدی ...
3 خرداد 1393

مهندسی های پسرم

مامانی من دیگه از شیطونیهات نمیدونم چکار کنم!!!!! از بس کارای بامزه می کنی یادم میره بنویسمشون....مثلا یادم رفته بود بگم به عروسکت می می دادم شما اومدی و زدیش و گازش گرفتی.الان هم زیاد میونه ات با این عروسک خوب نیست.... از بس که عاشق مامانی و روش غیرت داری و میگی اون فقط مامان منه دیگه چهار دست و پا تند تند از این اتاق به اون اتاق سرک می کشی....عاشق جاروبرقی هستی اونم در حالت خاموش اما وقتی روشنش می کنیم دست و پات یخ می کنه و میای بغل من و تند تند میزنیش عشقت شده لبه جایی رو بگیری و راه بری....هر کی هم بغلت کنه دستاتو میاری جلو که یعنی دستامو بگیرین و راه ببرین...وقتی در حالت ایستاده رهات می کنیم برای حدودا 10 ثانیه ...
2 خرداد 1393

هانی نمایشنامه حسن کچل را اجرا می کنه

داستان:مامان اجرا :محمدهانی حسن پسر خوبی بود.اما فقط یه اشکال داشت اونم اینکه موهاش زیادی بلند شده بودند. مامان و بابای حسن تصمیم داشتند موهای سرشو کوتاه کنند اما دلشون نمیومد و می ترسیدند خوب نشه... اما روز 26 اردیبهشت مامان و بابا دل رو به دریا زدند و وقتی دیدند حامدجون دوست حسن کچل کرده خوشگل شده دست به کار شدند... واین شد نتیجه تلاش عمو علی و دوستان تا حسن کچل ساخته بشه که انگار خودت زیاد راضی نبودی چون تو آینه که نشونت دادیم اینطوری شدی ...
29 ارديبهشت 1393

ده ماهگی و بازیگوشی های جدید

محمدهانی دیگه تو چهاردست و پا رفتن استاد شده.... یه سکو پیدا کنه بهش تکیه میکنه میره این طرف و اون طرف... فقط در حال پرشه... سی دی های کودک نخبه رو که واسش میذارم کلمات رو باهاشون تکرار می کنه البته به زبون خودش... کلمات جدید این ماهش اوخ گفتن ، غرخ(برق) ، من من ، مامان (اونم با تلفظ غلیظ مممممممممما مممممممممان) بابا البته مامان بابا رو می گفت اما الان صدامون میزنه که بهش توجه کنیم یعنی می دونه بگه مامان برمیگردم بهش نگاه می کنم. بدون شرح حرف زدن محمدهانی با خودش و اسباب بازیش این تاپ و شورت ورزشی رو من و بابا واسه تولد حضرت علی اصغر (ع) واست خریدیم محمدهانی و یسنا کوچولو (موقع عکس گ...
26 ارديبهشت 1393