محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

محمدهانی جون

میخوام بخورمت با این کارات....

مامانی شدی حسابی.... همه دلشون میخواد پیششون بمونی... عمه نیره مامانو خیلی دوست داری و از دورم ببینیش ذوق می کنی کنترل تلویزیون رو که دست میگیریم برمیگردی و به تلویزیون نگاه می کنی....متوجه هستی که یه رابطه ای بین دوتاشون وجود داره... تقلید صدا می کنی...صدامون نازک باشه نازک صدا در میاری و اگه صدامون کلفت باشه شما هم کلفت صدا در میاری....تازه صدای سرفه کردن باباجونم تقلید می کنی... دندوناتو قربون... تو باغ باباجون و اردک آقا مهدی پسر عمه مامان اینم یه شیوه چهار دست و پا رفتنه دیگه اینم یه روش خیار خوردن   ...
6 ارديبهشت 1393

محمدهانی و کارای بامزه 9 ماهگیش

مامان جونی چرا شما هرچی بزرگتر میشی انگار گلوله نمک بزرگتر میشه؟؟؟ تازگیا تمام حرفامونو متوجه میشی میگیم دست دستی کن دست میزنی... بوس بده بوس میدی.... انگشتمونو میذاریم رو لبمون و بیون بیون می کنیم شما هم تکرار می کنی.... بهت میگم هیسسسسسسسس بابا خوابه شما هم میگی سسسسس بهت میگم دوست دارم عشقمی عمرمی.....میخندی....اگه دعوات کنم اخم می کنی.... دیگه خزیدنت روی زمین عالی شده.اول ژست چهاردست و پا میگیری و بعد میوفتی رو زمین و می خزی... وبعد همه جا رو بهم میریزی.... صدای حیوونای ارگتو تکرار می کنی....مخصوصا آقا گاوه و ببعی رو ..... نماز که میخونیم مخصوصا بابا و باباجون ساکت ساکت میشی و گاهی مکبر می...
2 ارديبهشت 1393

ماجرای جالب چند روز پیش

چند روز پیش داشتی با دمپایی هایی که عزیزجون واست گرفته بازی می کردی...منم همش کنترلت می کردم که کار خطرناک نکنی... بعد من در حد چند دقیقه رفتم آشپزخونه و برگشتم و دیدم همینطوری مظلوم زل زدی تو چشمام و انگار یه خرابکاری کردی... منم به دمپایی هات نگاه کردم که چیز خاصی ندارن واسه خرابکاری و متوجه شدم که ای داد بیداد یکی از میخای پلاستیکی پشت دمپایی که چراغ زیرش روشن میشه نیست.و دیدم دستت رو محکم مشت کردی و بازش که کردم خدا را شکر میخ تو دستت بود.منتظر یه فرصت بودی که من غافل بشم و اونو بخوری....ای شکمو ...
2 ارديبهشت 1393

بازم یه بیماری دیگه

این چند روز نبودم....آخه تا سه شنبه بازدیدای عیدمون مونده بود و از چهارشنبه محمد هانی مریض شد. از صبح که بیدارشدی بیحال بودی اما یکم بازی کردی و رفتی پیش عزیزجون و وقتی بابا آوردت گفت عزیزجون میگه محمدهانی بیحاله.نکنه تب داره و من تب گیر آوردم و تب نداشتی.ظهر غیر از سوپ ماکارونی هم خوردی. عصر بهت یکم موز دادم و همه رو بالا آوردی و دوباره تبتو گرفتم و دیدم ای داد بیداد تب داری.از همون موقع گریه ام شروع شد که نکنه خدای ناکرده بچه ام نیاز به بستری شدن پیدا کنه که چون بابا نبود باباجون اومد و با عزیزجون بردیمت دکتر و دکتر گفت ویروسه و پاش وایسادم تا هر طور شده تو خونه خوبت کنم.و تا امروز جمعه حال نداشتی و غذا هم نمیخوردی. ...
23 فروردين 1393

رفتیم مهمونی

چند روز پیش رفتیم خونه دوستای بابا و نی نی هاشون رو باز ملاقات کردیم... گفتم اول عکس نوزادیشونو بزنم بعد عکس جدیدشون رو از چپ محمدهانی کوچولو، فاطمه کوچولو و حامد کوچولو اینجا خونه فاطمه خانم از هیچ بازیگوشی دریغ نمی کردی و اسباب بازی های فاطمه جون رو صاحب شده بودی.   ...
23 فروردين 1393

15 بدر

روز 15 فروردین چون 13 بدر بیرون نرفتیم با عزیزجون و آقاجون و عمو جواد رفتیم پارک و شما حسابی بازی کردی و جوجوها رو دیدی و یه بادکنک خریدی اینم سندش ...
23 فروردين 1393

ورژن جدید غذا خوردن محمدهانی

ابتدا قابلمه غذا رو جلوی پات میذاری و شروع می کنی با قاشق ضربه زدن به قابلمه و ایجاد آلودگی صوتی...سپس قابلمه رو برمی گردونی اما خوبیش اینه خوب که بازیهاتو کردی خودت دونه دونه برنج و ماش رو برمیداری و تو دهانت میذاری.البته با سوپ امکان انجام این کارها نیست و فقط برای دمپخت یا پلو جواب میده... این عکسا رو که می بینید روی فرشای بیچاره مامان جونه.هیچی زیر پات ننداختیم که تو ذوقت نخوره و غذاتو بخوری ...
23 فروردين 1393