خاطره بد واکسن 18 ماهگی
الهی من بمیرم واکسنتو که زدیم تا شب پادرد و تب داشتی و من هرچی استامینوفن دادم انگار نه انگار که تبت بالا رفت و از دست من خارج شد و باهیچی پایین نمیومد و کارمون به بیمارستان کشید و چقدر من و بابا و عزیزجون عذاب کشیدیم اون صحنه ها رو دیدیم برای وصل سرم و نمونه خون و .... من که پاهام میلرزید به طوری که همه متوجه شدن و سرتا پام عرق سرد بود و حتی پرستار اولش فکر کرد خودم بیمارم... خدایا من که چندساعت تو بیمارستان طاقتم تاب شده بود پس مادرای بچه های مریض چه ها میکشند...خدایا شفاشون بده . ولی بازم خداراشکر خطر رفع شد...اگه بلایی سرت میومد خودمو نمی بخشیدم. روز بعدشم بدنت سست و یخ بود و شبش هم تب کردی که با شیاف تبتو کنترل کردیم.فقط یه چیزو میدونم تو لحظه های سخت امام ها و ائمه فراموشم نمیشه و فقط از اونا شفاعت میخوام تا خدا دستمو بگیره و گرفت...خدایا شکرت...