روزی که تو ختنه شدی...
سلام امروز 92/6/25 روز سخت و پر اضطرابی برای مامان و بابا بود. وقتی خنده های شیرین و امید بخش پسر قند و عسلمون رو میدیدیم از اینکه این خنده ها لحظاتی دیگه به گریه های تلخ تبدیل خواهد شد به خود می لرزیدیم... اما با وجود همه دلهره ها و غم بزرگ توی دلم ، میدونستم که الآن بهترین موقع برای انجام این کاره ، پس وظیفه پدرانه خودم دونستم که مادرت که از همه نگرانتر بود رو دلداری بدم و خودم رو نسبت به انجام این کار مصمم نشون بدم.
اولش دکتر محل رو بی حس کرد ، راستشو بخوای وقتی گریه کردی، انگار تموم درد های دنیا اومدند تو وجودم، دکترم که از حرکات من متوجه شده بود من و آقاجون و عمو جواد رو از اتاق بیرون کرد و حدود ده دقیقه بعد وقتی کار تمام شده بود در اتاق را باز کرد و باز هم تو ای هدیه زیبای الهی ، با خنده های زیبایت مسکنی شدی بر دل پر استرس مامان و بابا ...
اون روز تا شب یکی از سخت ترین روزهای زندگی ما بود.پسر دوست داشتنی و ساکت ما از درد به خودش می پیچید و انگار آسمون روی سرمون خراب میشد.شاید اون لحظه از خدا میخواستم که یا دردت رو تسکین بده یا منو از روی زمین برداره...انگار خدای مهربون صدامو شنید و بعد چند ساعت ناآرومی دردهات تسکین پیدا کرد و هم زمان با دل مامان و بابا آرامش به خونه بازگشت و حالا دیگه شادی مسلمون شدنت بود که جو خونه رو کاملا عوض کرد...
الهی قربونت بشم که تو مطب دکتر اینطوری بودی...