اولین سفر محمد هانی
از همون روزی که فهمیدیم هستی نذر کردیم...
نذر که بریم مشهد پابوس امام رضا (ع)....تو اولین فرصت بعد از به دنیا اومدنت و وقتی که جون گرفتی که یه موقع خدای ناکرده مریض هم نشی...
این عکسو بابا از پنجره اتاق هتل انداخت
12 اسفند روزی بود که قسمت من و بابا و شما شد تا به آرزومون برسیم و اولین سفرت بشه مشهد
قرار بود هجدهم بریم که یکم هوا گرمتر بشه.اما یهو با بابایی تصمیم گرفتیم اگه جور شد زودتر بریم و آژانس مسافرتی قرار شد هتل اترک رو که جور کرد خبرمون کنه...11 اسفند که قرار بود شبش بریم تولد باباجون بابایی تماس گرفت وگفت که فردا عازمیم و من به سرعت چمدونو بستم و شما هم خیلی تو چمدون بستن کمک کردی....!!!!!
شب رفتیم تولد باباجون و مامان جون کیک مرغ پخته بود و فردا روز رفتن بود...
خیلی واست می ترسیدم جیگرم ...آخه مسافرت زیاد رفتم اما نه با یه نی نی خوشمل کوچولو....
محمد هانی جون شما تو سفر خیلی خوب بودی...یعنی حتی تصورشم نمی کردم به این راحتی بریم و اینقدر خوش بگذره...
اتفاقات پروازی سفر...
تو نت خونده بودم موقع بلند شدن و نشستن هواپیما بهتره به بچه شیر بدیم تا گوشش درد نگیره.تو هم همکاری کردی و گوش درد نگرفتی ولی نی نی که تو ردیف بغلی بودند همکاری نکرد و گوش درد گرفت با اینکه بزرگتر از شما بود...
تو راه برگشت هم نسبتا همکاری کردی ولی نزدیکای رسیدنمون خوابیدی و من نگران بودم گوش درد بگیری...ولی خدا رو شکر نگرفتی ولی موقع پیاده شدن یکم نا آرومی کردی که چرا منو بیدار کردین...
و اما اتفاقات معنوی سفر....
از آینه کاری سقف حرم بگم که چنان مجذوبت کرده بود که دهانت باز و به سقف خیره میشدی و بابا با حرکت دادنت زیر اون سقف قشنگ خوابت می کرد و چه آروم می خوابیدی ...حتی تا دم هتل هم بیدار نمیشدی
صدای اذان که میومد همه بچه ها تو حرم جیغ و داد و بازی می کردند به جز شما که آروم گوش میدادی و واست مثل لالایی بود ...یه خانمی تو رواق امام خمینی به من گفت:حتما بچه ات صدای اذان یا قرآن زیاد شنیده که آروم میشه...البته صدای نماز خوندن بابات هم بهت آرامش میده...برای همین نمازای صبح و مغرب و عشای بابایی رو خیلی دوست داری...شاید بخاطر اینکه منم صدای قرآن خوندن و نماز خوندن بابایی رو خیلی دوست داشتم و دارم...
کتاب دعا رو که خیلی دوست داشتی...اسباب بازی که بهت می دادیم کنار میزدی تا به کتاب دعا برسی و نگاهش کنی...
تازه آخرین روز صبح زود رفتیم حرم و به کمک بابا تونستی ضریح آقا رو لمس کنی و تازه بابا میگه ضزیح رو رها نمی کردی...شاید تو هم بخاطر اینکه قرار بود اون رو بریم تحمل جدایی نداشتی...
اتفاقات تفریحی سفر...
بابایی خیلی تو سفر زحمت کشید دستش درد نکنه...از قبل از مسافرت می گفت باید هانی رو یه باغ وحش ببریم... برای هوشش خوبه...و به قولش عمل کرد و یه روز رفتیم باغ وحش... آقا شیره ...آقا خرسه....شتر که بابا بهش بیسکویت داد و شما بخاطر این کار لج کردی و گریه کردی که ازش دور بشیم بیسکویت هاتو تموم نکنه...گوزن ها که سر بیسکویت شما دعوا کردند...کانگورو...ببر...میمون...قو... پلیکان... روباه....گرگ...اسبای پنی.... و خیلی حیوونای دیگه که با دقت دیدیشون...
یه روز هم با بابا رفتیم موزه امام رضا خیلی قشنگ بود و هر سه لذت بردیم...
اتفاقات بازیگوشی سفر...
سر میز غذا با اینکه صندلی غذا داشتی اما همش تو هوا بودی....یا بغل بابا یا بغل مامان...مگه گذاشتی یه بار بابا مامان با هم غذا بخورند؟اول غذاتو می خوردی و بعد اجازه نمیدادی ما غذا بخوریم...نوبت بابا که میشد شما رو شونه هاش می نشستی و پاهاتو تکون میدادی که یعنی پیتیکو پیتیکو...اسب بشو
نوبت مامانی هم که میشد رو میزا رژه میرفتی و یا قاب عکسا رو می دیدی...کلا یه فیلمی داشتیم موقع غذا خوردن...
روز اول هم که تو اتاق وارد شدیم از خوشحالی نمیدونستی چکار کنی...مدام دست و پا میزدی...شاید چون بخاطر کارا و خریدای عیدکمتر من و بابا و شما پیش هم بودیم و از اینکه ما رو کنار هم می دیدی ذوق می کردی...کلا تا آخر سفر کنار هم بودن رو دوست داشتی و لذت می بردی...
همه این اتفاقات تو سه روز بود...با یه نی نی. باور کردنیه؟