دخترا با دخترا پسرا با پسرا😒
تو پاییز یه روز محمدهانی رو بردم پارک محله مون.مشغول بازی بود و چون هوا نسبتا سرد بود تعداد بچه های کمی اومده بودن برای تفریح.محمدهانی هم تنها مشغول بازی بود که یه خانواده با هم اومدن و زیرآلاچیق نشستن و بچه هاشون مشغول بازی شدن.ولی نمیدونم چرا یه پسر بچه میون اونا نیومد بازی کنه.دو تا دختربچه اومدن و مشغول بازی شدن و یه دختر بچه دیگه هم از یه خانواده دیگه به جمعشون پیوست و محمدهانی هم با خوشحالی به سمت دختربچه ها رفت و طبق معمول بخاطر اجتماعی بودنش ازشون خواست با هم بازی کنند که یهو یکی از اون دخترا گفت دخترا با دخترا پسرا با پسرا.و بغض محمدهانی همانا و اومدن طرف من همانا و تعریف ماجرایی که من از دور نظاره گرش بودم. منم بغض گلومو گرفت...