محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

محمدهانی جون

باغ پرندگان اصفهان

امسال من و بابا تصمیم گرفتیم بیشتر از قبل شما رو ببریم گردش تا بتونی چیزای جدید یاد بگیری   باغ پرندگان اصفهان پر از پرنده است ولی من فقط عکسایی که محمدهانی توش بود رو گذاشتم و چند تا عکس از پرنده ها که جالب بودن برای دیدن بقیه عکسها ادامه مطلب رو نگاه کنید   با این قطار رفتیم تا در باغ پرندگان ...
26 فروردين 1394

عید امسال و عکسهای عید94

عید امسال هم آمد با کلی شکر خدا برای داشتن پسرگلم محمدهانی و بابای مهربونش...خدا راشکر که شما رو دارم... قبل از عید خونه تکونی خیلی خوب انجام شد و محمدهانی هم در انجام کارها سهیم بود و به قول خودش اسپری میزد و گردگیری میکرد. بعدم که من هفت سینمو روی اوپن آشپزخونه پهن کردم یه هفت سین کوچولوی جمع و جور.بخاطر شیطونیهای محمدهانی که ممکن بود خرابش کنه. محمدهانی عزیزم عید امسال خیلی خوشحال بود چون در کل مهمونی رفتن و مهمون اومدنو دوست داره و وقتی مهمونا رو میدید کلی ذوق میکرد و اسباب بازیهاشو می آورد و بهشون نشون میداد.همه هم از اینکه جملات بلند میگه و دیگه حرف میزنه تعجب میکردن و می پرسیدن چندوقتشه و فکر میکردن دوسال رو رد کرده. م...
9 فروردين 1394

قبل از عید94

مامان معصومه امسال خونه تکونی رو بخاطر وروجک زودتر شروع کرد و با کمک بابامهدی خیلی زود کارها رو جمع و جور کرد.حتی هفت سین رو هم زودتر انداخت.اونم روی اوپن... چون جایی بالاتر از اوپن آشپزخونه نیافت که از دست شیطون بلا در امان باشه.به هر حال با وجود شیطنت های محمدهانی خونه تکونده شد... واما محمدهانی بازیگوش خیلی بلاو ناقلاست.تازگیا میره تو اتاق و الکی جیغ میکشه و من و بابا با وحشت میریم پیشش اونم می خنده و کاری رو از ما میخواد تا واسش انجام بدیم.بابا مهدی هم بهش گفت که دروغ بده و روی یه کاغذ نوشت دروغ و ددنگ زدش و بهش نشون داد دروغ بده.اونم از روزی که بابا بهش گفته دروغ بده وقتی بهش میگیم قراره بریم بیرون و لباس می پوشونیمش اگه یکم رفتنمو...
28 اسفند 1393

پسر نمکدونی من

این چندروز بخاطر کشیدن دندون عقل و خونه تکونی و مشکل در نت نتونستم مطلب بذارم اما الان بادست پر سعی میکنم تا جایی که یادمه کارای جدید و نمکی عزیزدلمو بنویسم. اولین خبر اینکه بالاخره ما هم ماشین خریدیم یه پراید نقلی و بیشتر از من و بابا محمدهانی خیلی خوشحاله و به قول بابام و آقاجون از وقتی ماشین خریدین باد کرده... به آقاجون ماشینو نشون میداد و میگفت ماشین بابامه محمدهانی زبون میریزه چه عالی ماشالاش باشه... از یک تا 16 رو اینطوری میشماره 1 _2_ 3 _4_ 5 _6_ 7_ 9 _12(دبازده) 13 _14 _16 آفرین پسر باهوش من رنگها رو بلده آبی گرمز زرد سبز صورتی گهوه ای البته آبی زرد سبز و قرمز رو تشخیص میده و یه جا نشونش بدیم درست میگه. پسری شده مودب که نگو و...
13 اسفند 1393

هانی نزدیک 19 ماهگی

خیلی بلا شدی ماشالا رنگای زرد آبی قرمز سبز رو بلدی و هرجا رنگشون رو ببینی نشون میدی و میگی...تازه یه روز باباجون ازت پرسید شلوارت چه رنگه گفتی سبز و روی کفشت رنگ سبزو نشون دادی و گفتی دوباره سبز آفرین عاشق برنامه خردسالان مخصوصا به من بگو چرا هستی و وقتی شروع میشه قبل خوندن شعرش میگی یک دو سه تا زودتر پخش کنه با تلفن قشنگ صحبت می کنی و میگی الو سلام خوبی؟؟؟ توجایی(کجایی)؟؟؟تازه یه روز بابا تو تلفن بهت گفت واست بستنی میخرم و میام خونه پریدی بالا و گفتی مامان بستنی..... بفرما/ چیکا میکنی/بخور و هزاران لغتی که من یادم نمیاد میگی.دیگه تازگیا جمله چهارکلمه ای میگی. خلاصه شیطون بلا در حد تیم... گاهی یه چیزایی میگی آقاجون غش غش میخنده از ...
28 بهمن 1393

حرفهای جدید محمدهانی

کلماتو تقریبا همه رو میگی و تازگیا جمله دو یا سه کلمه ای میگی.ماشالا الله اکبر به جونت مث دودو شد وقتی جاییت زخمی میشه یا مامان توجا میری؟؟یا مثلا عموعلی نیست؟ مامان جون رفته. نماز بخونه. بشین اینجا.برو اونور. خلاصه با حرف زدنت دل ما رو بردی. اینم یه چند تا عکس که بخاطر مشغله نشده بذارم.   آقا محمدهانی و پارمیس خانم در حال بازی اینم جایزه نی نی وبلاگ   ...
13 بهمن 1393

خاطره بد واکسن 18 ماهگی

الهی من بمیرم واکسنتو که زدیم تا شب پادرد و تب داشتی و من هرچی استامینوفن دادم انگار نه انگار که تبت بالا رفت و از دست من خارج شد و باهیچی پایین نمیومد و کارمون به بیمارستان کشید و چقدر من و بابا و عزیزجون عذاب کشیدیم اون صحنه ها رو دیدیم برای وصل سرم و نمونه خون و .... من که پاهام میلرزید به طوری که همه متوجه شدن و سرتا پام عرق سرد بود و حتی پرستار اولش فکر کرد خودم بیمارم... خدایا من که چندساعت تو بیمارستان طاقتم تاب شده بود پس مادرای بچه های مریض چه ها میکشند...خدایا شفاشون بده . ولی بازم خداراشکر خطر رفع شد...اگه بلایی سرت میومد خودمو نمی بخشیدم. روز بعدشم بدنت سست و یخ بود و شبش هم تب کردی که با شیاف تبتو کنترل کردیم.فقط یه چیزو میدونم ...
8 بهمن 1393