محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

محمدهانی جون

روز مادر سال ۹۷

بچه که بودم یه وقتی که مریض می شدم حس می کردم مامانم هیچیش نیست... و از روحیه اون جون می گرفتم.انرژی می گرفتم...سعی می کردم مریض نباشم چون مامانم چیزیش نبود... یکم اولش نگران و مضطرب بود و تموم میشد... حالا اما فهمیدم اون مامان محکم استوار صبور خودشو حفظ می کرده...اینو از مریضی چند روز پیش محمدهانی فهمیدم.وقتی که از این ویروس جدیدا گرفت که یهو تب می کنن و تبشون قابل کنترل نمیشه حتی با شیاف و کارمون به بیمارستان کشید... به محض این که دکتر گفت ایراد که نداره پسرتون رو بستری کنم؟استرس داشتم مضطرب بودم اما قبول کردم چون میدونستم به نفعشه و ممکنه ما نتونیم کنترلش کنیم و نیاز به آمپول و سرم داره.تو دلم غوغا بود اما خودمو کنترل کردم.یکی دو مرتبه خو...
6 اسفند 1397

احساس خوب

سلاااام من اومدم با عکس اتاق محمدهانی که عاشقشه و یه عالمه خبر از کارا و حرفای جدید محمدهانی.   محمدهانی از پیش دبستانی خیلی راضیه و انصافا خاله شیوای مهربون هم با جذب کردنش و رسیدگی بهش تونسته اونو علاقه مند کنه.البته همه کادر پیش دبستانی اون عالین و اولین چیزی که من تو وجودشون حس کردم دوست داشتن بچه ها از ته قلبشونه.به طوری که مدیر داخلی مهد هر روز صبح جواب سلام بچه ها رو میده و با کسایی مثل محمدهانی که راغب به دست دادن هستن دست میده و سلام احوالپرسی کودکانه می کنه و خانم شبیهی مدیرعامل مهد که واقعا برای کارش وقت و انرژی میگذاره. از جمله کارای پیش دبستانیشون اینه که جشنای کوچیک زیاد برگزار می کنن.کارای آزم...
8 بهمن 1397

خانه دار شدن

سلاااام  روز ولادت پیامبر سال ۹۷ ما اسباب کشی کردیم و به خونه جدید اومدیم.خونه ای که مال خودمونه.خونه ای که با همه خستگی ها و غصه ها و غم ها هر لحظه به دست آوردنش شادی هم داشت... خونه ای که تلاش کردیم سختی کشیدیم تا بهش رسیدیم.خدا را صد هزار مرتبه شکر...فعلا نت خوب برای ارسال عکسا ندارم. بعدا عکس اتاق جدید محمدهانی رو میفرستم. اما امروز هانی یه حرفی زد که خیلی به دلم نشست.دلم گرفته بود آخه مهدی جونم عصرکار بود و جمعه.با اینکه هانی رو بردم پارک ولی باز دلم گرفته بود.اومدم بخوابم گفت مامانی میخوای چای درست کنیم و بشینیم پشمک و چای بخوریم و حالشو ببریم؟ حرفاش همیشه همین شکلی پر انرژی اند اما این بار حرفش منو برد تو آسمون چو...
16 آذر 1397

عاشقتم

سلام امسال از پیش دبستانی محمدهانی جونم خیلی راضی ام با اینکه اول ساله و هنوز کارای اصلی رو شروع نکردن اما همین که تلویزیون تو پیش دبستانی جایگاهی نداره و سالن بازی هفته ای یکباره یعنی دارن وقت میگذارن برای بچه ها و من واقعا خوشحالم... البته کلا شخصیت من اینطوریه که هیچ وقت کار و زحمت کسی رو زیر سوال نمیبرم و حتی اگه اون کار کم باشه خودمو مدیون میدونم و شاکرم و خیلی هم بابت این اخلاقم آسیب دیدم اما بازم دوست ندارم کار کسی که برای من زحمت کشیده هرچند کوچک بی منت بمونه.از جلسات اول سالشون هم مشخصه که خانم شبیهی اهل کاره و علاقه داره به شغلش.مخصوصا اینکه برای هر کلاس اضافه ای که بخواد ثبت نام کنه یا مشاوره میده یا اگه علمشو نداره مهمان دعوت می ...
27 مهر 1397

لحظه های ناب با آقا محمدهانی

روزی هنگامی که فرزندانمان بزرگ شوند ، فضای منزل مان خالی از نقاشی های کودکانه خواهدشد ؛ دیگر اثری از شکلک های خندان بر روی دیوارهای خانه، حک کردن اسامی بر روی پارچه ی دسته ی مبل ها و طرح های لرزان انگشتی بر روی شیشه های بخار گرفته ی پنجره های خانه، وجودنخواهد داشت.روزی هنگامی که فرزندانمان بزرگ شوند دیگر اثری از هسته های میوه ها در زیر تخت ها وجود نخواهدداشت. درآن روز می توانيم برای خود غذاهای بخارپز یا پیاز سرخ شده به جای ساندویچ هات داگ یا همبرگر درست کنیم .می توانیم زیر نور شمع غذا بخوریم بدون آنکه نگران دعوای فرزندان مان برای فوت کردن شمع ها باشیم . روزی هنگامی که فرزندانمان بزرگ شوند زندگی مان متفاوت خواهد شد. آنها آشیانه مان را تر...
13 مهر 1397

پیش دبستانی

سلام محمدهانی مهربونم .باز آمد بوی ماه مدرسه امسال میری پیش دبستانی ۲ و خودتم خیلی خوشحالی و با اینکه سال قبل برای رفتن به پیش ۱ بهونه می آوردی و کمتر هم میرفتی امسال خیلی مشتاقی... شاید بخاطر تغییر محیطش و المان پیش دبستانیته که شما رو راغب کرده...دو هفته پیش یه ویروس بد اومد و شما مریض شدی و تبی کردی که تا حالا این نوع تب رو نداشتی یعنی دقیقا ۳ روز و دو شب تبت قطع نمیشد و با استامینوفن و ایبوپروفن کنترلش کردیم تا خوب شدی.دو شبی هم که تب داشتی بابامهدی جون شیفت بودن و من خونه مامان جون اینا موندم و اونا تا صبح کمکم کردن که تبت بالا نره...حتی من شب دوم خواستم برم خونه که مامان جون اینا استراحت کنن که مامان جون اجازه نداد و گفت اگه ای...
3 مهر 1397