محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

محمدهانی جون

کلمات نو از فرهنگ لغت هانی

جدیدا کلمه داعت همون ساعت ,دمپایی ,چنگال ,مِهی همون مهدی و نخ رو میگی.کلا دیگه هرچی میگیم فوری یادمیگیری و تکرار میکنی. به کلمه هایی که خیلی وقته میگی نازی و نی نای نای و منه رو هم اضافه میکنم.... به بابا هم خیلی وابسته شدی و وقتی میره سرکار کلی گریه میکنی و عکسشو دستت می گیریو میگی بابا و می بوسیش.... روی مهر لپتو میذاری و سجده میکنی و میگی الله ابر  وقتی هم یکی میره دستتو میبری پشت سرت و میگی رفت ماهو نشون میدی با انگشتتو و میگی ماه.فقط کافیه تو فضای باز باشی اونوقته که دنبال ماه میگردی. دوستت دارم فینقیلی
12 شهريور 1393

حرکات و سخنان محمدهانی

از وقتی بهت اعوذ بالله یاد دادیم تا میگیم قرآن چی میگه میگی اعو....بلا...من..ردیم اونم با صوت البته به زبان بچه گانه خودت و باصدای نازک.روز شهادت امام صادق عمو علیرضا یادت دادسینه بزنی... الان بهت میگیم سینه بزن میزنی. از یه طرف اینطوری مومنی و از طرف دیگه ظرف میدی دست ما تا واست تنبک بزنیم و شروع میکنی به دست زدن و رقصیدن.البته نه با هر ریتمی....همش تنبکتو جا به جا میکنی دست همه تا یکی بالاخره ریتم دلخواهتو بنوازه.اگه وسطای تنبک زدنت بگیم قرآن چی میگه تنبک رو میاری جلو و محل نمیذاری که یعنی الان وقت اون کار نیست و من تو حس رقصم و بلعکس وسط قرآن خوندنت دوست نداری کسی تنبک بزنه.خلاصه به قول عزیزجون هم اعمالت به جاست. بهت میگیم باباجون چط...
4 شهريور 1393

روزهای پس از تولد یکسالگی

چه زود بزرگ شدی... تا همین چندوقت پیش دلم واست میسوخت که چرا نمیتونی از خودت دفاع کنی یا دردتو یه طوری نشون بدی که تسکینش بدم...بازهم شکرخدا را به جا میارم یکسالش باهمه سختی هاش گذشت و شیرین بود. فردای روز تولدت متاسفانه مریض شدی.اولش جدی نگرفتم و باخودم گفتم بخاطرگرمای تابستونه و سه روزه خوب میشی اما هرچی پیش میرفت اوضاعت بدتر میشد.هفته اول بردیم پیش دکتر و یه سری دارو داد و من سرموقع داروهاتو میدادم.اما باز تاثیری نمی دیدم و تو این هیری ویری واکسنتو هم زدیم.اما خدا راشکر یک هفته بعدش غیر از دونه های قرمزی که به پات زد علائمی نداشتی ولی تو هفته دوم هم اسهالت بند نیومد و باز پیش دکتر و داروهای جدید و آزمایش که بخاطر واکسن زدنت آزمایشو گ...
4 شهريور 1393

عروسی رفتن محمدهانی

دیشب عروسی دختردایی مامان فریما خانم بود.آخرین بار که بردمت عروسی اردیبهشت بود و عروسی دخترخاله بابا که بزن بکوب نداشتند.واسه همین دیشب مضطرب بودم نکنه اذیت بشی.ضمن اینکه بابایی عصرکار بود و نتونست بیاد.اما تا تالارکه توراه راه آهن اصفهان بود نسبتا خوب بودی.البته بازیگوشی رو میکردی و خاله محبوبه واست آهنگ گذاشته بود و شما میرقصیدی.اما آخرای راه خسته بودی خوابیدی تا به عروسی رسیدیم .و به محض ورود دستتو بالا گرفتی و نی نای نای کردی با آهنگ.و تا دلت بخواد خودتو تکون میدادی با انواع آهنگ!!!!! من موندم قرآن خوندنت به جاست این رقصیدنتم به جا!!!!آخه چندروز پیش از باباجون پرسیدی این چیه؟؟؟اونم گفت قرآنه.شپا هم با یه حالت صوت گفتی اعواوواواااااااااو ...
16 مرداد 1393

گلواژه های هانی

از روز تولدت یادگرفتی می گیم زنبور چی میگه میگی زززززززز  گنجشک و جوجه رو هم میدونی میگن جیک جیک مدام سوال می کنی"چیه این؟" حتی وقتی کسی رو نمیشناسی میگی کیه کیه؟ عموعلیرضا بهت میگه بابا اتی تو قهوه تلخ. یه لیوان واست خریدم روش عکس باب اسفنجی کشیده میگیم بیا تو لیوان باب اسفنجی آب بخور میگی باب باب گاهی هم میگی باب اسپن. دیگه الان قشنگ راه میری و میری پشت دیوار و میگی جیک یا دالی روز تولدتم پارمیس رو تو کامیونت هل میدادی که عکسشو نذاشته بودم و الان میذارم. تازه کادوی سبحان رو که گرفتی بوسیدیش آخه تازگیا بوس میگیری که ظاهرش عین گازه.... ...
12 مرداد 1393
1