روزهای پس از تولد یکسالگی
چه زود بزرگ شدی... تا همین چندوقت پیش دلم واست میسوخت که چرا نمیتونی از خودت دفاع کنی یا دردتو یه طوری نشون بدی که تسکینش بدم...بازهم شکرخدا را به جا میارم یکسالش باهمه سختی هاش گذشت و شیرین بود.
فردای روز تولدت متاسفانه مریض شدی.اولش جدی نگرفتم و باخودم گفتم بخاطرگرمای تابستونه و سه روزه خوب میشی اما هرچی پیش میرفت اوضاعت بدتر میشد.هفته اول بردیم پیش دکتر و یه سری دارو داد و من سرموقع داروهاتو میدادم.اما باز تاثیری نمی دیدم و تو این هیری ویری واکسنتو هم زدیم.اما خدا راشکر یک هفته بعدش غیر از دونه های قرمزی که به پات زد علائمی نداشتی ولی تو هفته دوم هم اسهالت بند نیومد و باز پیش دکتر و داروهای جدید و آزمایش که بخاطر واکسن زدنت آزمایشو گذاشتم یک هفته بگذره ببرمت.خلاصه 20 روز بود من و بابایی و همه همش تو راه دستشویی بودیم که شما رو بشوریم.از پا سوختنات بگم که وقتی زیر آب می گرفتیمت چنان جیغایی می کشیدی که من فقط باهات گریه میکردم.حتی شبا بازت میذاشتم اما چون پات بخاطر اسهال اسیدی شده بود خوب میشد و برمیگشت.چه شبایی بهت گذشت عزیزم.فقط میگفتم خدایا بچه ام خسته شد.لاغر شد.خودت شفاش بده.اما تا دکتر میبردیم میگفت تا تب نکرده و بیحال نباشه نیاز به سرم نیست.(راستشو بخوای خودمم از بستری کردنت میترسیدم) تا اینکه صبح یه روز که خونه مامان جون اینا خوابیده بودم بیدارشدم برم سرکار و دیدم بدنت داغه و خلاصه نرفتم سرکار و بابا که شب کار بود از سرکار که اومد رفتیم کلینیک کودکان.دیگه فکر کرده بودیم سرم نیازی و بستری و از این حرفا.اما باز دکتر اونجا گفت نیاز به بستری نیست و تا یک ماه اشکالی نداره و باز هم شیطونیهای شما نذاشت بستری بشی.آزمایشت هم خداراشکر خوب بود فقط یکم کم خونی داشتی.داروهای جدید رو که گرفتیم تغییرات شروع شد و 25 روز بعد تونستیم مداوات کنیم...دست دکتر شیرانی واقعا درد نکنه.خیلی دعاش کردم.اما شما تو این 25 روز واقعا خیلی ضعیف و لاغر و کم خوراک شده بودی.
اما گل من اگه اینا رو واست گفتم بخاطر اینه که بدونی من تو این چند روز بیشتر از خودت اذیت شدم.چون نمی تونم دردتو ببینم.بابامهدی مهربون هم همینطور.دوست دار همیشه مراقب خودت باشی تا ما خوشحال بشیم....