محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

محمدهانی جون

قبل از عید94

1393/12/28 1:35
نویسنده : مامان و بابا
1,458 بازدید
اشتراک گذاری

مامان معصومه امسال خونه تکونی رو بخاطر وروجک زودتر شروع کرد و با کمک بابامهدی خیلی زود کارها رو جمع و جور کرد.حتی هفت سین رو هم زودتر انداخت.اونم روی اوپن... چون جایی بالاتر از اوپن آشپزخونه نیافت که از دست شیطون بلا در امان باشه.به هر حال با وجود شیطنت های محمدهانی خونه تکونده شد...

واما محمدهانی بازیگوش خیلی بلاو ناقلاست.تازگیا میره تو اتاق و الکی جیغ میکشه و من و بابا با وحشت میریم پیشش اونم می خنده و کاری رو از ما میخواد تا واسش انجام بدیم.بابا مهدی هم بهش گفت که دروغ بده و روی یه کاغذ نوشت دروغ و ددنگ زدش و بهش نشون داد دروغ بده.اونم از روزی که بابا بهش گفته دروغ بده وقتی بهش میگیم قراره بریم بیرون و لباس می پوشونیمش اگه یکم رفتنمون طول کشید میگه دروغ دروغ....یعنی شما الکی به من گفتین میریم بیرون....و من هم یاد گرفتم به بابامهدی میگم زود ببرش بیرون از خونه من گاز و کارای خونه رو کنترل میکنم بعد میام.البته ما سعی کردیم هیچوقت بهش دروغ نگیم و من حتی وقتی بابا مهدی میره سرکار بهش دروغ نمیگم که زود برمیگرده میگم رفته سرکار و مثلا فلان ساعت که هوا تاریک شد برمیگرده.هرچند واسش سخته ولی می پذیره و باعث میشه دروغ یاد نگیره...

موقع خداحافظی خودت بدون اینکه بهش بگیم میگه به سلامت سلام برسون

عاشق نشستن رو صندلی ماشینشه و هرموقع میذارمش توش آروم میشینه تا به مقصد برسیم.واسه همین رانندگی واسه منم آسون شده و بدون استرس گریه کردنت رانندگی میکنم.

نمازش رو به دوشیوه میخونه یه شیوه نماز مامانی که با مقنعه میخونه و دومیش نماز بابایی که بدون مقنعه خوانده میشه.تازگی هم وقتی بابا میره سجده میره رو کمرش و مثل سرسره لیز میخوره پایین و این بازی رو هم خودش کشف کرده و من و بابا یاد داستان پیامبر و امام حسن و امام حسین می افتیم که پیامبر به خاطر اونا سجده شونو طولانی کردن...

یه خاطره دیگه هم تو این چند روز اتفاق افتاد که جالبه و اون این که برای صبحانه اش تخم مرغ آب پز کردم و داشت تلویزیون می دید و من ظرف تخم مرغ را جلوش گذاشتم تا بخوره و اونم یکمیشو خورد و رفتم واست شیرچای هم درست کن. که دیدم با ظرف خالی تخم مرغ داره میاد سمت آشپزخونه و من بهش گفتم آفرین که تخم مرغتو خوردی و یهو دیدم ظرف رو به من داد و با عجله برگشت.منم کنجکاو شدم و رفتم دنبالش و دیدم جارو دستی رو برداشت و رفت طرف هال و شروع کرد به جارو کردن خرده تخم مرغها....فداش بشم چون من گفته بودم آفرین دوست نداشت بدونم تخم مرغهاشو نخورده و ریخته رو زمین.منم به روش نیاوردم...

پسندها (2)

نظرات (2)

مامانی غزل جون
2 فروردین 94 14:23
درشکفتن جشن نوروز برایت در همه ی سال سر سبزی جاودان وشادی اندیشه ای پویا و سرزندگی و برخورداری از همه نعمتهای خدادادی آرزومندم . . .
مامانی محمدصالح جون
11 فروردین 94 1:26
محمد هانی مهربون...دلت نمیاد،دل مامانی رو که از تخم مرغ خوردنت شاد شده ،غمگین کنی...... تو خیلی ماهی پسر....نماز خون دو سبکِ.... عیدت مبارک.....