محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

محمدهانی جون

24 ماهگی

1394/5/10 11:40
نویسنده : مامان و بابا
541 بازدید
اشتراک گذاری

این چندوقت بخاطر ماه رمضان زیاد نتونستم پست بذارم.اما اتفاقای زیادی افتاد و بسیار پربار بود.ماه رمضان امسال ما که روزه بودیم شما هم با ما همراهی کردی و حسابی غذا نخوردی.کلا یکم غذا بخوری میشی گوله انرژی و تا وقتی شارژ داشته باشی حسابی بازی میکنی.تازگیا هم وقتی یه چیزی بزنی بشکنی بهت میگیم چکار کردی؟میگی داشتم بازی میکردم شکست.تو این ماه من یه خوراکی خوشمزه درست کردم به اسم حلوای سه رنگ.شما هم دوست داشتی...

بازیهایی که با هرچی دم دستت بیاد انجام میدیخنده

علاقه زیادی به نقاشی کردن داری.چندوقت پیش واست رو تخته مغناطیسیت عکس حیوونا رو می کشیدم و شما غذاشو کنارش میکشیدی بدون اینکه من کمکت کنم.برای خرگوش یه هویج کشیدی برای گاو یه علف برای گربه گوشت برای قورباغه پشه و برای جوجه دونه.یا با رنگ انگشتی که مامان با ماست واست درست کرده بود رو دیوار حمام یه شکلی با خط خطی کشیدی و ما ازت پرسیدیم چیه و شما گفتی جوجه و دیدیم چقدر شبیه جوجه است اگه دقت کنیم و کلی ذوقتو کردیم.یه آبرنگ و دفترنقاشی هم از بانه واست خریدیم که خیلی دوستشون داری و گاهی میپرسی قلموم کو که باهاش نقاشی میکشم؟؟راستی تازگیا به ح میگی خ مثل خاله مخبوبه و به ک میگی ت مثل توتو سبزی البته وقتی میخوای خودتو لوس کنیقهقهه

اینم از تصاویرش

اینم عروسک مینیون که عمو علی واست خریده و خیلی دوستش داری و باهاش میخوابی و تو خوابم رهاش نمیکنی.آفرین دوست وفادار

و تصاویری از شیطنت ها و بازیگوشیهات

و خوابهای ناز پسرم

آخر ماه رمضان امسال همراه با باباجون اینا و خاله محبوبه رفتیم طرف شمال و شمال غرب و غرب کشور. سفرمون از شمال شروع شد و به سمت اردبیل و تبریز ادامه پیدا کرد و به بانه ختم شد.اولین شهری که رسیدیم قزوین بود و حسابی گرم بود. تو یه پارک ناهار رو خوردیم و رفتیم سمت رشت و بعد از اونجا رفتیم فومن و تو یه استراحتگاه زیبا شب رو موندیم. اینم از عکسای استراحتگاه و دویدن شما به دنبال مرغ و جوجه ها و اردکها و مرغهای مصری

بعد از اون راهی جنگلهای گیسوم شدیم و اونجا رفتیم شنا و بابا میگفت یکم دریا واست ترسناک بود.البته چون یهو شما رو بردن تو آب و بعدش همش تو ماسه ها بازی کردی و سوار اردک بادیت نشدی. بعد از اون رفتیم به اسالم و جاده اسالم به خلخال که معرکه بود و دیدنی.جاده ای بود که از سه قسمت تشکیل میشد.قسمت اول جنگلی دوم دشت سرسبز و قسمت سوم خاکی اما مه آلود و هر کدوم از قسمتها زیبایی خاص خودش رو داشت...ما که لذت بردیم.البته حسابی سرد بود و در تابستان یه همچین هوایی تعجب انگیز بود. بعد از اون رفتیم خلخال و بعدش شب رو در اردبیل سپری کردیم و سرعین که اونجا هم به آبگرمش سری زدیم و حرکت کردیم به سمت تبریز و شب را تبریز ماندیم و فردای آنروز به کندوان روستای زیبا و دیدنی صخره ای رفتیم و دوباره شب در تبریز اسکان داشتیم. از اونجا به جلفا رفتیم و کلیسای دیدنی جلفا و مناظر لب مرز را دیدیم.البته کلیسا رو وقتی رسیدیم بسته بود و ما از بیرون یه تعداد عکس گرفتیم چون بیرونش هم واقعا قشنگ بود. بعدش هم از بازارش خرید کردیم و فردا ظهر رفتیم به سمت بانه که شب به مهاباد رسیدیم و اونجا اسکان گرفتیم و مردم مهمان نوازی داشتند.دم ورودی مهاباد برای پرسیدن آدرس ایستادیم و شما با مامان جون رفتی سمت چرخ و فلک ها و وقتی برگشتی مامان جون ازت پرسید اون آقا کنار چرخ و فلک چی میگفت و شما میگفتی بِلال بِلال به لهجه همون آقای بلال فروش. بعد از مهاباد رفتیم بانه و من اعتراف میکنم با بچه کوچک خرید رفتن فوق العاده سخته.چون شما اونموقع که باید نمیخوابیدی و تا به بازار میرسیدیم خوابت می برد و من چون دست بابامهدی جون خسته میشد تمرکز برای خرید نداشتم. ولی در کل تو سفر خیلی پسر خوبی بودی و اول سفر تو ماشین اگه شیر میخوردی بد ماشین میشدی و من زود قلق کار دستم اومد که تو ماشین بهت شیر ندم و آبمیوه بدم تا حالت به هم نخوره.اما بقیه سفر شاید خسته میشدی یکم نق میزدی اما با بچه ها خوب ارتباط برقرار میکردی و ترست از بچه های بزرگتر از خودت ریخته بود.و اسمشون رو میپرسیدی و حسابی باهاشون رفیق میشدی.مثلا برای اسکان تو جلفا با دختری به نام النا دوست شده بودی هنوز که هنوزه یادش میکنی. در کل سفر خوبی بود با خاطرات زیاد از شیرین زبانی های تک گل باغ زندگیمون

ت

پسندها (1)

نظرات (1)

محمدصالح جون،گُلِ گُلا
13 مرداد 94 23:40
تولدت باز هم مبارک.... عروسکی که عمو علی بهت داده واقعا زیباست.... مبارکت باشه داداش هانی جون... ما توی افریقا چند تا دوست بسیار خوب اصفهانی پیدا کردیم اونها هم که بیان ایران قراره بیاییم پیششون خدا رو چه دیدی شاید شما رو هم دیدیم....
مامان و بابا
پاسخ
ممنون خاله جون. انشاءا... قدمتون روی چشم