ماجرای جالب چند روز پیش
چند روز پیش داشتی با دمپایی هایی که عزیزجون واست گرفته بازی می کردی...منم همش کنترلت می کردم که کار خطرناک نکنی...
بعد من در حد چند دقیقه رفتم آشپزخونه و برگشتم و دیدم همینطوری مظلوم زل زدی تو چشمام و انگار یه خرابکاری کردی...
منم به دمپایی هات نگاه کردم که چیز خاصی ندارن واسه خرابکاری و متوجه شدم که ای داد بیداد یکی از میخای پلاستیکی پشت دمپایی که چراغ زیرش روشن میشه نیست.و دیدم دستت رو محکم مشت کردی و بازش که کردم خدا را شکر میخ تو دستت بود.منتظر یه فرصت بودی که من غافل بشم و اونو بخوری....ای شکمو
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی