نشستن محمد هانی از حالت خوابیده
از عروسی که برگشتیم یعنی 11 اردیبهشت واقعا خسته بودیم.شما هم اینقدر خسته بودی که تو ماشین چشمات میرفتن بخوابن....
اما خونه که رسیدیم در کمال تعجب دیدیم بــــــــــــــــــــــــــــــله آقا محمدهانی خوابش نمی بره و میگه بازی کنیم.
بابا هم گفت واسه اینکه بخوابه بهت شیر بدم و خودمو به خواب بزنم.منم شیرتو دادم و الکی چشمامو بستم.بابا هم رفت مسواک بزنه.شما هم هرچی تلاش کردی نتونستی منو بیدار کنی و یهو دیدم داری تلاش می کنی از حالت خواب بشینی...
و چقدر اون لحظه واسم قشنگ بود که دیدم تلاشت به ثمر نشست...از اون روز تا حالا هر موقع از خواب بیدار میشی خودت میشینی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی