محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

محمدهانی جون

حرکات و سخنان محمدهانی

از وقتی بهت اعوذ بالله یاد دادیم تا میگیم قرآن چی میگه میگی اعو....بلا...من..ردیم اونم با صوت البته به زبان بچه گانه خودت و باصدای نازک.روز شهادت امام صادق عمو علیرضا یادت دادسینه بزنی... الان بهت میگیم سینه بزن میزنی. از یه طرف اینطوری مومنی و از طرف دیگه ظرف میدی دست ما تا واست تنبک بزنیم و شروع میکنی به دست زدن و رقصیدن.البته نه با هر ریتمی....همش تنبکتو جا به جا میکنی دست همه تا یکی بالاخره ریتم دلخواهتو بنوازه.اگه وسطای تنبک زدنت بگیم قرآن چی میگه تنبک رو میاری جلو و محل نمیذاری که یعنی الان وقت اون کار نیست و من تو حس رقصم و بلعکس وسط قرآن خوندنت دوست نداری کسی تنبک بزنه.خلاصه به قول عزیزجون هم اعمالت به جاست. بهت میگیم باباجون چط...
4 شهريور 1393

روزهای پس از تولد یکسالگی

چه زود بزرگ شدی... تا همین چندوقت پیش دلم واست میسوخت که چرا نمیتونی از خودت دفاع کنی یا دردتو یه طوری نشون بدی که تسکینش بدم...بازهم شکرخدا را به جا میارم یکسالش باهمه سختی هاش گذشت و شیرین بود. فردای روز تولدت متاسفانه مریض شدی.اولش جدی نگرفتم و باخودم گفتم بخاطرگرمای تابستونه و سه روزه خوب میشی اما هرچی پیش میرفت اوضاعت بدتر میشد.هفته اول بردیم پیش دکتر و یه سری دارو داد و من سرموقع داروهاتو میدادم.اما باز تاثیری نمی دیدم و تو این هیری ویری واکسنتو هم زدیم.اما خدا راشکر یک هفته بعدش غیر از دونه های قرمزی که به پات زد علائمی نداشتی ولی تو هفته دوم هم اسهالت بند نیومد و باز پیش دکتر و داروهای جدید و آزمایش که بخاطر واکسن زدنت آزمایشو گ...
4 شهريور 1393

عروسی رفتن محمدهانی

دیشب عروسی دختردایی مامان فریما خانم بود.آخرین بار که بردمت عروسی اردیبهشت بود و عروسی دخترخاله بابا که بزن بکوب نداشتند.واسه همین دیشب مضطرب بودم نکنه اذیت بشی.ضمن اینکه بابایی عصرکار بود و نتونست بیاد.اما تا تالارکه توراه راه آهن اصفهان بود نسبتا خوب بودی.البته بازیگوشی رو میکردی و خاله محبوبه واست آهنگ گذاشته بود و شما میرقصیدی.اما آخرای راه خسته بودی خوابیدی تا به عروسی رسیدیم .و به محض ورود دستتو بالا گرفتی و نی نای نای کردی با آهنگ.و تا دلت بخواد خودتو تکون میدادی با انواع آهنگ!!!!! من موندم قرآن خوندنت به جاست این رقصیدنتم به جا!!!!آخه چندروز پیش از باباجون پرسیدی این چیه؟؟؟اونم گفت قرآنه.شپا هم با یه حالت صوت گفتی اعواوواواااااااااو ...
16 مرداد 1393

گلواژه های هانی

از روز تولدت یادگرفتی می گیم زنبور چی میگه میگی زززززززز  گنجشک و جوجه رو هم میدونی میگن جیک جیک مدام سوال می کنی"چیه این؟" حتی وقتی کسی رو نمیشناسی میگی کیه کیه؟ عموعلیرضا بهت میگه بابا اتی تو قهوه تلخ. یه لیوان واست خریدم روش عکس باب اسفنجی کشیده میگیم بیا تو لیوان باب اسفنجی آب بخور میگی باب باب گاهی هم میگی باب اسپن. دیگه الان قشنگ راه میری و میری پشت دیوار و میگی جیک یا دالی روز تولدتم پارمیس رو تو کامیونت هل میدادی که عکسشو نذاشته بودم و الان میذارم. تازه کادوی سبحان رو که گرفتی بوسیدیش آخه تازگیا بوس میگیری که ظاهرش عین گازه.... ...
12 مرداد 1393

پیام بابایی به مناسبت تولد محمدهانی

امروز با شوق زیاد  پنجره ها را باز کردم ،چون نسیم، روز میلاد اقاقی ها را جشن گرفته است و گویی بهار، روی هر شاخه کنار هر برگ شمع روشن کرده است .آری امروز درست یک سال از روزی که گل خشگل من غنچه کرد و غنچه شکفت و خداوند بهترین و زیباترین هدیه اش را به ما داد می گذرد زیباترین هدیه خدا که مانند سروشی روح بخش به زندگی ما نور امید دمید و قدمهای کوچکش برایمان پر از خیر و برکت شد و بهانه ای شد برای شکرگذاری دریای بیکران رحمت الهی . . . یکسال از تولد غنچه زیبای زندگی ما محمد هانی جون  گذشت و همسر عزیزم بهتر از هر کسی از تو مراقبت کرد و بیخوابی ها و سختی ها رو بدون چشم داشت تحمل کرد تا امروز شما شاد و سالم باشی،مادری مهربان و از خود گذشته که...
9 مرداد 1393

تولد یکسالگی نفس مامان و بابا

        در دوردستها که خدا میان چشمهایت خانه کرده بود... من بیقرار منتظر آمدنت بودم و توکه انگار دل نمی کندی از لبهای فرشتگان. طنین آواز تو بود که انگارگوشهایم جزتو نمیشنید... خداوند تورا به من هدیه دادو من همیشه دلشوره دارم از اینکه شاید آنچه میپنداشتم نباشم ... نفس هایت که به گونه هایم ساییده می شود انگار آرامش بهشت را به چشمهایم میفرستی. دستهایت که می چرخد و میان دستهایم پنهان می شود...خنده هایت که ریش میشوم وعاشق چشمهایت که عمق نگاهم را می کاود و من همیشه تو را کم داشته ام. از داشته هایم دلتنگ که میشوم انگارصدای گریه های توست ، تنها نوازشی که مرا بخودفرو میبرد که تو فرشته ای...
8 مرداد 1393

همش میگم خدا راشکر

خدا راشکر که به ما یه بچه سالم دادی... هرموقع یه کار جدید انجام میدی از اینکه بچه منی احساس غرور میکنم و از خوشحالی کلی ذوق می کنم و میگم خدا راشکر... دیروز بابا با اینکه روزه بود بخاطر شما از نردبون بالا رفت و تزیینات تولدتو انجام داد.چون میدونیم بازیگوشیهات و واکسن زدنت هفته دیگه رو ازمون میگیره و فرصت نمیشه با حوصله آمادشون کنیم.شما هم کلی ذوق کردی و همش میگفتی این چیه؟ اونم با صدای کلفت و مردونه خودت تازه بادکنکا رو که وصل کردیم تا بابا آوردت داد زدی توپ توپ و همینطوری تکرار می کردی و نشون میدادی... بعدم کلی با توپت بازی کردی و با پات شوت میکردی.یعنی حالا تازه راه افتادیا!!!!!! کلا دوست داری توپ شوت کنی یا ماشین بازی کنی و...
3 مرداد 1393

حرف زدن پسرم

این روزها غیر از بازی کردن و بازیگوشی و راه رفتن حرف زدنت ما رو به حیرت میاره و یاد گرفتن کلمه ها به سرعت ما رو ذوق زده می کنه... ازپله ها یاد گرفتی بالا میری و هر پله رو که بالا میری میگی یا علی اگه بخوای چیزی رو هم بلند کنی میگی یا علی از نردبان هم بالا میری بازم میگی یا علی بهت با صدای بلند میگم یک.    دو.       شما هم میگی سه کلمه توپ و عکس و عروسک رو هم میگی   من و بابا هم واسه تولدت برنامه ها ریختیم و تم تولدتم انتخاب کردیم و واست وسایل تزیین خریدیم...شکل کیکتم انتخاب کردیم اینم از عکسای جدیدت که واقعا برای گرفتن هر کدوم خیلی زحمت کشیدم.چون اینقدر بازیگوشی و حرکت می کنی که...
1 مرداد 1393