محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

محمدهانی جون

گوله نمک در 25 و 26 ماهگی

1394/6/9 13:56
نویسنده : مامان و بابا
473 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره ما برگشتیممممممم........

زبونت نمکدون... خوشمزه... شیرین... خلاصه این زبونت دل ما رو برده... دیگه خیلی متوجه حرفا میشی... سریع واکنش نشون میدی و تو بحثا شرکت می کنی.مهربونی و دلسوز...اگه ببینی کسی بخاطر شما داره گریه میکنه میدوی طرفش تا ببینی چه کاری از دستت برمیاد برای آروم کردنش.عاشق قصه قبل از خوابی و گاهی برای من قصه یا لالایی میگی تا بخوابم.اسم همه رو بلدی و صداشون میکنی و اگه یکی از اعضای خانواده رو نبینی سراغش رو میگیری.تازگیا رو آوردی به چرا... و همه چیزو دلیلشو میخوای... پارک که بری حسابی با بچه ها بازی میکنی.. و اسمشونو میپرسی.

مشکل دستشویی رفتنت حل شده و دیگه میتونی کنترلش کنی تا به دستشویی برسونیمت و زودتر خبرمون میکنی... حتی دیگه بیرونم میریم پوشکت نمیکنم و کاملا به پوشک بای بای رو گفتی.

عاشق شیر عسلی و قبل خواب و بعد از بیدار شدن باید شیرعسلت آماده باشه.تو غذا خوردن درسته خوب خوب نشدی اما اگه گرسنه بشی یه جا میشینی و خودت غذاتو میخوری و نیازی نیست دنبالت بدویم تا غذاتو بخوری... خیلی زیاد صحبت میکنی و چرا چرا میگی تا جایی که گاهی کم میاریم چی جوابتو بدیم.حتی نمیذاری من و بابا یکم با هم صحبت کنیم و مدام به ما میگی نگاه کن منو یعنی توجه کن به من!!!! 

حتی وقتی عزیزجون داره با من صحبت میکنه میگی با مامان من حرف نزن با دیوار حرف بزنقهقهه

اگه چیزی ازت بپرسیم با آره جواب نمیدی همیشه میگی بله و خیلی مودبی.و هروقت بهت بگیم سلام کن فوری سلام می کنی.همه صحبتها و حرکات منو تقلید میکنی.حتی با قاشق غذا دهان من میذاری و میگی بخور عزیزم... چون من همیشه بهت همینو میگم و دلش نمیاد لقمه ای که با این حرفا بهش دادم نخوره و با این حرف منم وادار میکنه بخورم... 

خیلی از کارهایی که انجام میدی فراموش می کنم متأسفانه ولی سعی میکنم تازگیا به جای عکس ازت فیلم بگیرم... 

راستی تو ساخت داستانهای تخیلی خیلی قوی شدی و گاهی با من و بابا با چیزهای ساختگی تو ذهنت بازی میکنی و به ما خط میدی الان باید چکار کنیم و چکار نکنیم...

سوره توحید رو حفظی و صلوات رو کامل میفرستی...

عاشق نقاشی کشیدنی...اینم بازیگوشی و نقاشی خونه عزیزجون

یه عکس زیبا کنار شالیزارهای زرین شهر

 

و شما هم بالاخره پارک بادی باز شدی

نماز خوندن دخترونه

قطار ساختن با لگو

یک روز خوب در باغ و گردوچینی

این موکت ها رو هم خودت میریختی رو زمین و میگفتی اینا سنگن و بقیه جاها دریا و به من میگفتی از روی اینا حرکت کن

اینم یه کیک که مامان برای سالگرد ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا درست کرده

پسندها (2)

نظرات (3)

خاله محبوبه
16 مهر 94 12:25
سلام عزیزم مدتی بود به وبلاگت سر نزده بودم. چه عکسای قشنگی با دیدن عکسا کلی قربون صدقت رفتم.دوستت دارم دوست داشتنی.
محمدصالح جون،گُلِ گُلا
30 مهر 94 17:22
صد افرین بر پسرک بی پوشک با تخیلات عالی.... بی پوشکی مبارک.....واقعا حساسترین مرحله از بزرگ شدن شما وروجک ها همین مرحله ست..
مامان پرنیا
12 آبان 94 0:36
ایشالا همیشه شاهد موفقیت های روز افزونت باشیم جیگر خاله