سرماخوردگی محمدهانی و این روزهای سخت طولانی
این اولین باره که سرماخوردگی رو تجربه میکنی.مامانی و بابایی هم دارن این تجربه تلخ رو پشت سر میذارن.خیلی سخته می بینم وقتی بیداری گریه می کنی و وقتی خوابی ناله.من هم گاهی باهات هم صدا میشم و گریه می کنم.از مماخ گرفتنات خسته ای.از اشک اومدن از چشمات بی حوصله ای.چه کنم واست مامانی تا آروم بگیری؟همه میگن باید دوره اش بگذره.اما دیگه تحمل ندارم داروی تلخ بریزم تو دهن کوچولوت و حال شما بهم بخوره.
این دو هفته خیلی آروم میگذره...چون هم شما مریض شدی و اولین سرماخوردگی عمرتو گرفتی هم بابایی امتحان داره...و چون ترم آخره مجبوره زیاد پیش ما نباشه و درس بخونه.گرچه شما که اجازه نمیدی بابا جونی درس بخونه.بابایی تو این سالها خیلی اذیت شد چون هم کار می کرد هم زندگی و هم درس میخوند.واسه همین تعداد واحداشو کم گرفت تا بتونه بخونه.ترمای قبل خیلی کمکش کردم.اما این ترم بخاطر یه بلای بازیگوش نتونستم و خیلی اذیت شد.تازه شما هم که این هفته مریض شدی.بابایی هم ازت کم نذاشته.میگه محمدهانیم مهمتر از درسه.نهایتش افتادن ازدرس و معرفی به استاده.ولی کوشولوی من بابایی امیدش اینه این ترمو تموم کنه تا بتونه خرداد سال آینده ببرتت تفریح...پس زود زود خوب شو...
خدایا میدونم این روزها هم میگذره اما صبرش رو هم به من بده.خدایا محمدهانی منو شفا بده.امتحانای بابامهدی خوب بشن....آمین