تازه های محمدهانی
چند روزیه مامانی یه روز درمیون میره سر کار و شما هنوز از وابستگیت به مامان کم نشده.خونه مامان جون بری یا عزیزجون خوب بازی می کنی و خوب سرگرمشون می کنی و اجازه نمیدی به کاراشون برسن .اما ساعت 2 که موقع اومدنمه دیگه بهونه گیری شروع میشه.تا از راه میرسم اگه منو حتی نبینی اما صدامو که میشنوی عکس العمل نشون میدی و لب میذاری.قربون اون لب گذاشتنت بشم من!
خلاصه به قول آقاجون یکه شناس شدی!!! تازگیا برنامه ریختم 5 وعده بهت غذا میدم.صبحانه میان وعده ناهار عصرانه شام!! البته شما اینا رو سر جمع حساب کنیم یه کاسه کوچیک نمیشه که میخوری اما از هر کدوم یکم رو بهت میدم تا تنوع غذایی باعث بشه بیشتر بخوری و تپل بشی...اگه بازیگوشیات و از در و دیوار بالارفتنات بگذاره...
ببین چکار کردی که عمو علیرضا که واست همیشه انرژی داشت از دست بازی کردنات خسته میشه و میگه از چند وقت دیگه اینو مهد هم بذاریم فکر نکنم انرژیش تخلیه بشه...
بابایی که بهت میگه نمکدون و نمکدون /گوله انرژی دون دون
اما اینو می دونم همه دوستت دارن و با اینکه بازیگوشی برای مراقبت از شما داوطلبند...
از بچگی راه رفتنو دوست داشتی اما الان دوست داری یه دستتو بگیریم و راه که چه عرض کنم بدوی و توپ شوت کنی و بگی توپ...
از دست ایستادنات کنار میز تلویزیون و دیوار و میز کامپیوتر خونه زندگیمونو ریختی به هم و شدی ووروجک مامان و بابا....
دیگه جای هرچیزو میدونی و موقعی که ازت میپرسیم کجاست دنبالش می گردی.مثلا می گیم عکس محمدهانی کجاست؟برمیگردی طرفشو میگی عکس...
گاهی هم یه صدای نا آشنا بشنوی یا یه چیز جدید ببینی میگی چیه؟
اینم یه عکس از دویدنت...