محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

محمدهانی جون

روز مادر سال ۹۷

1397/12/6 19:17
نویسنده : مامان و بابا
347 بازدید
اشتراک گذاری

بچه که بودم یه وقتی که مریض می شدم حس می کردم مامانم هیچیش نیست... و از روحیه اون جون می گرفتم.انرژی می گرفتم...سعی می کردم مریض نباشم چون مامانم چیزیش نبود... یکم اولش نگران و مضطرب بود و تموم میشد... حالا اما فهمیدم اون مامان محکم استوار صبور خودشو حفظ می کرده...اینو از مریضی چند روز پیش محمدهانی فهمیدم.وقتی که از این ویروس جدیدا گرفت که یهو تب می کنن و تبشون قابل کنترل نمیشه حتی با شیاف و کارمون به بیمارستان کشید... به محض این که دکتر گفت ایراد که نداره پسرتون رو بستری کنم؟استرس داشتم مضطرب بودم اما قبول کردم چون میدونستم به نفعشه و ممکنه ما نتونیم کنترلش کنیم و نیاز به آمپول و سرم داره.تو دلم غوغا بود اما خودمو کنترل کردم.یکی دو مرتبه خواستم گریه کنم و اشک ریختم اما بابا مهدی کمکم کرد خودمو کنترل کنم و برای پسرم خودمو محکم و قوی نشون بدم چون الان اون به روحیه من نیاز داشت... و مامانم وقتی که پشت تلفن بهش قضیه رو گفتم خیلی خونسرد برخورد کرد و دلم رو قرص کرد و وقتی اومد بیمارستان فهمیدم نه اصلا حالش خوب نیست...رنگش عین گچ و حتی خداحافظی نکرده رفت بیرون که محمدرضا بیاد محمدهانی رو ببینه و بعد تماس گرفت که اجازه نمیدن من برگردم و یادم رفت خداحافظی کنم... اونوقت فهمیدم تو بچگی هام مامانم سنگ نبوده که راحت صبور باشه خودش رو به سختی و صبوری میزده که من خوب بشم... حالا این ماجرا از مادر به دختر به ارث رسیده... مامانم دیگه برای نوه نمی تونه همونقدر محکم باشه دیگه اگه نوه اش اتفاقی خدای ناکرده واسش بیفته میشه یه موجود بی تحمل اما همونقدر برای فرزندش قوی... حتی روز بعد که اومد واسه کمک تو بیمارستان که من برم خونه و یه دوش بگیرم و برای شب بعد آماده بشم لحظه آخر یادش رفت منو ببوسه🤣🤣🤣 و از بابا فهمیدم که حالش خیلی بد بوده هر دوشب و حتی از زور استرس لرز می گیره.
اینو نوشتم که بگم مامانا خیلی عزیزن و برای هر کسی مامان خودش... و اینو وقتی بیشتر درک می کنیم که مامان بشیم...مادر مامان بشیم و مادر بابا بشیم... امروز ۷ اسفند روز مادره... این وبلاگ بهونه ای شد برای اینکه از همه مادرا تشکر کنم. از مامان خودم برای بزرگ کردن من و از مامان مهدی جون برای بزرگ کردنش...
و اینا رو نوشتم تا پسرم بدونه یه روزم خودش بابا میشه و از فرزندش بخواد همیشه قدردان مادرش باشه(از همین الان هوای عروسمو دارم🤣🤣)

راستی یه دوست هم تو بیمارستان پیدا کرد هم سن خودش به نام پرنیا.هرجا هست انشاءا... شاد و پیروز و سالم باشه

۵ اسفند هم روز مهندس بود که با هم یه روز خوب داشتیم... گفتم از شادیهامم بنویسم ناراحت نشید این عکسو می بینید.این قضیه مال دو هفته پیشه و ما هم مثل همه آدما یه روز خوش داریم یه روز ناخوش

این ماهی های زیبا رو هم به شکرانه سلامتیت از یه کافی شاپ که برای خیریه به فروش گذاشته بود خریدیم.

و چون علاقه زیادی به گل دارم اونم گل عشقولانه برای روز مهندس اینو واسه بابا و خودم و خودت خریدم چون آخرش روی کادو گل یه مزه دیگه داره برای اینکه از زحمات این چند سال بابای مهربون خونه تشکر کرده باشم.ضمنا گفتم گل هرسه تامون چون هرسه مهندسیم.محمدهانی گفته چون من اطلاعات مهندسیم زیاده منم مهندس کوچولو محسوب میشم... 🤣🤣🤣 و واسش کادو هم گرفتم چون این حس رو دوست داشت.

و مطلب دیگه اینکه چند روز پیش خاله محبوبه مهربون با هانا خوشمله اومدن خونمون و دو شب شبکاری بابا خونمون بودن و شب هانا چون سنش باعث میشه از تاریکی نترسه تو اتاقا راه میرفت و محمدهانی بعد از رفتنشون گفت مامان من میخوام به ترسم تو تاریکی غلبه کنم😳 و من که از کلمه غلبه کلی حیرت کرده بودم گفتم علت اینکه این فکرو کردی چی بود؟گفت آخه هانا اصلا از تاریکی نمیترسه.و من بهش گفتم که شما هم تو سن هانا نمی ترسیدی چون علم نسبت به اطرافت نداشتی و الان چون بیشتر متوجه میشی میترسی و این عیب نیست.و ازش پرسیدم حالابه نظرت چطور به این ترس غلبه کنیم؟ گفت یه خرده یه خرده.مثلا من میرم تو اتاقم و چراغ مطالعه ام رو روشن می کنم و شما برو تو اتاق خودتون و دراز بکش اما چشماتو نبند.هر روز یه چیزی رو کم می کنیم تا یاد بگیرم.مثلا یه روز چراغ رو خاموش می کنم.ولی شما بیدار باش.و روز بعد شما بخواب و چراغ هم خاموش.😳یعنی این پسر باید روانشناس میشد.اینم از سری تزهای روانشناسی که مامانم بهم یاد داده و جواب جالب و آموختنی محمدهانی که باعث شد منو به وجد بیاره و یه بوس آبدار ازش بردارم.

از اول سال تا الان هم پیش دبستانی محمدهانی برنامه ۵ اردو داشته که تا الان سه تاش که شامل شهربازی آکواریوم و آسمان نما (به پیشنهاد من به مدیر)بوده انجام شده و چیزای زیادی یاد گرفته.این بار قراره ببرنشون مدرسه طبیعت.امیدوارم مفید باشه چون میدونم محمدهانی به طبیعت علاقه داره حتما جالبه واسش...

پسندها (4)

نظرات (3)

مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
6 اسفند 97 22:33
تنت به ناز طبیبان نیازمند نباد. الهی امین. 💐
مامان و بابا
پاسخ
انشاءا...
عمه فروغعمه فروغ
7 اسفند 97 9:47
بلا به دور باشه ان شالله همیشه سلامت باشی گل پسر
روزتون مبارک مامان خانمی
مامان و بابا
پاسخ
ممنون
مامان و بابای حلما و حسینمامان و بابای حلما و حسین
8 اسفند 97 15:55
میلاد مادر خوبیها بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س) و روز بزرگداشت مقام مادر و مقام زن بر شما و تمامی مادران و زنان و دختران سرزمینم مبارک باد ...🌹❤️🎂💖
مامان و بابا
پاسخ
🌹❤