محمدهانیمحمدهانی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه سن داره
مامان معصومهمامان معصومه، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
سالگرد عقد ماسالگرد عقد ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

محمدهانی جون

گوله نمک در 25 و 26 ماهگی

بالاخره ما برگشتیممممممم........ زبونت نمکدون... خوشمزه... شیرین... خلاصه این زبونت دل ما رو برده... دیگه خیلی متوجه حرفا میشی... سریع واکنش نشون میدی و تو بحثا شرکت می کنی.مهربونی و دلسوز...اگه ببینی کسی بخاطر شما داره گریه میکنه میدوی طرفش تا ببینی چه کاری از دستت برمیاد برای آروم کردنش.عاشق قصه قبل از خوابی و گاهی برای من قصه یا لالایی میگی تا بخوابم.اسم همه رو بلدی و صداشون میکنی و اگه یکی از اعضای خانواده رو نبینی سراغش رو میگیری.تازگیا رو آوردی به چرا... و همه چیزو دلیلشو میخوای... پارک که بری حسابی با بچه ها بازی میکنی.. و اسمشونو میپرسی. مشکل دستشویی رفتنت حل شده و دیگه میتونی کنترلش کنی تا به دستشویی برسونیمت و زودتر خبرمون میکن...
9 شهريور 1394

خبرای جدید

امسال تولدت کوچولو موچولو شد چون  خبرای خوبی داشتیم.عمو علی 8 مرداد عقدش بود و ما شب 7 مرداد واست یه تولد کوچولو گرفتیم و 8 ام واسه عمو علی جشن گرفتیم.زن عموی جدید اسمش زن عمو مریمه و از وقتی با عمو علی دیدیش گفتی دختر عموعلیه و کلی باهات کار کردیم تا بهش بگی زن عمو مریم.خلاصه امسال هم همزمان با تولد شما خبرای خوب و شیرین داشتیم و خیلی خوش گذشت.کادوهات هم وجه نقد ازطرف مامان جون و باباجون و عزیزجون و آقاجون یه سکه الیزابت و دوتا کتاب از طرف دایی یه توپ خزی و بلوز شلوار از طرف عمو جواد یه سکه الیزابت و یه ماشین کنترلی خوشگل از طرف عموعلی و زن عمو مریم و یه ساعت دیواری خوشگل جوجه ای از طرف خاله محبوبه و عمو اصغر.دستشون درد نکنه. ...
11 مرداد 1394

24 ماهگی

این چندوقت بخاطر ماه رمضان زیاد نتونستم پست بذارم.اما اتفاقای زیادی افتاد و بسیار پربار بود.ماه رمضان امسال ما که روزه بودیم شما هم با ما همراهی کردی و حسابی غذا نخوردی.کلا یکم غذا بخوری میشی گوله انرژی و تا وقتی شارژ داشته باشی حسابی بازی میکنی.تازگیا هم وقتی یه چیزی بزنی بشکنی بهت میگیم چکار کردی؟میگی داشتم بازی میکردم شکست.تو این ماه من یه خوراکی خوشمزه درست کردم به اسم حلوای سه رنگ.شما هم دوست داشتی... بازیهایی که با هرچی دم دستت بیاد انجام میدی علاقه زیادی به نقاشی کردن داری.چندوقت پیش واست رو تخته مغناطیسیت عکس حیوونا رو می کشیدم و شما غذاشو کنارش میکشیدی بدون اینکه من کمکت کنم.برای خرگوش یه هویج کشیدی برای گاو...
10 مرداد 1394

دیدنیها

خیلی از کارایی که انجام میدی فراموشم میشه یادداشت کنم از بس بامزه ای ...الان چندتاییش تو ذهنم هست مینویسم اما اگه بخوام همه شو بنویسم جا برای صفحه وبت نمی مونه تازگیا همش میگی پارک تو راه هم میخونی داریم میریم پارک پارک پارک پارک بابا بره پارک پارک پارک پارک مامان بره پارک پارک پارک پارک.این شعرا رو خودت می سرایی.کلا فی البداهه زیاد شعر میگی اونم با قافیه. با آقاجون مسجد میری و وقتی برمیگردی کلی واسم تعریف می کنی که اونجا چطور نماز میخوندن.بعدشم میری پارک روبروی مسجد و بازی میکنی.تازگی از وقتی یه پسر بزرگتر از خودت شما رو زد از نی نی ها میترسی و بهشون میگی دَدَنگ یعنی عقب برید و من خیلی نگرانتم ولی مامان جون میگه خوب میشه و جای نگرانی ن...
20 خرداد 1394

30 سالگی بابامهدی و پروسه از پوشک گرفتن

14 خرداد تولد بابامهدی جون بود و شما مثل همیشه مجلس گرم کن و شاد و خوشحال تولدت مبارک میخوندی و یه کیک برای بابا درست کردم   بابامهدی خوبم تولدت مبارک  امروز 15 خرداده و من از اول 23 ماهگیت شروع کردم به آموزش توالت رفتن و میتونم بگم تو همون روز اول با لگن آشنا شدی و حسابی با شعر پای لگن نشستی و چه خوب و چه زود یاد گرفتی البته در حد گفتن پی پی   البته جیشم میگی اما گاهی و واسه اول کار عالیه... شعر کتاب مامان بیا جیش دارم رو از حفظی و موقع نشستن رو لگن میخونیش ...
16 خرداد 1394

شرکت در مسابقه نی نی وبلاگ برای دومین بار

از وقتی فهمیدم نی نی وبلاگ یه مسابقه با موضوع نی نی و طبیعت گذاشته خیلی فکر کردم و از دخترخالم الهام کمک گرفتم و بالاخره ایده ام رو اجرا کردم.یه پارچه آبی به دیوار گرفتم.با پنبه ابر ساختم با روبان رنگین کمان و با لباسهات یه درخت خوشمل کوچولو و یه گنجشک روی درخت گذاشتم و با خورشید خودت و نخ زری خورشید ساختم.رودخونه ای روی زمین با پتوت ایجاد کردم و چندتا اردک و ماهی توش انداختم و با پارچه ای سبز چمن ایجاد کردم و روی اون چند شاخه گل گذاشتم و یه بیل که نشون بده تازه گل کاریت تموم شده و خرگوشیتو کنارت گذاشتم و یه نی دادم دستت و پس از چندین عکس که به زحمت میشد از فسقل خان گرفت یکی گلچین شد برای مسابقه... اینم از نمونه عکسا و کار نهایی ...
13 خرداد 1394

ادامه ماجراهای اردیبهشت

فصل بهار و بخصوص ماه اردیبهشت ماهیه که باید ازش خوب استفاده کرد هوای تمیز و خنک و خوبش این ماهو به یه ماه منحصر به فرد تبدیل کرده و کمتر کسی هست که بگه اردیبهشتو دوست ندارم مگر کسایی که آلرژی داشته باشن که من و بابا و محمدهانی هم با اینکه آلرژی داریم این ماهو دوست داریم و ازش به نحو احسنت استفاده بردیم.... اوایل ماه بردیمت دکتر آلرژی و یه قطره و شربت سیتریزین داد که خدا راشکر از وقتی مصرف میکنی نفس تنگی نداری ... تو اردیبهشت هانی پلو در پست قبل کلی جا رفت.حالا تو این پست میخوام دعوتتون کنم به ادامه گردشهای محمدهانی...و بابا و مامان محمدهانی عینک آفتابی زده تا بره بیرون واسه گردش شلمزار چهارمحال و بختیاری که منظره اش واقعا بکر...
8 خرداد 1394

باحال کوچولو

هرچی سنت بالا میره بانمک تر و خوشمزه تر میشی... تقریبا میشه گفت همه رنگها رو بلدی آبی و زرد و قرمز و سبز رو که بلد بودی حالا دیگه رنگ بنفش صورتی سفید سیاه نارنجی رو هم بلدی از وقتی از شیر برداشتمت برای خوابیدن دستتو دور گردنم حلقه می کنی و صورتتو به صورتم میمالی و میخوابی... مجلس گرم کن شدی ... هم اون موقع که رفتیم نامزدی پسرعمه مامان هم واسه تولد عموعلیرضا چنان هو هو می کشیدی و میگفتی دست بزنین... اون آخر هم میگی ماشالااااااا و تشویق می کنی خودتو...به عمو علیرضا هم میگفتی تبلدت مبارک... خیلی دل نازکی و ما وقتی فیلمی غمگین باشه حتی کارتون که مخصوص خودته گاهی مجبوریم کانالو عوض کنیم چون چنان گریه ای می کنی که نگو مثلا چند روز پیش ...
21 ارديبهشت 1394

سفرهای هانی پلو در اردیبهشت 94

بعله بی مقدمه میریم سر اصل مطلب و گشت و گذار هانی جون باغ بابای دوستم حامدجون امامزاده شاه خراسان بزرگداشت اصفهان در میدان امام اصفهان چشمه رنگرزی چشمه دیمه تونل آب کوهرنگ چشمه شیخ علیخان اینم یه جا تو راه برگشت که نشستیم و آش خوردیم اینجا هم رفتیم شیرینی خورون پسرعمه مامان قربون ژست گرفتنت حرکات و رفتارهای جدید(تقلیدی) تو بزرگداشت اصفهان میدان امام یه بازی قدیمی اصفهانی آموزش دادن که محمدهانی اونجا دیده بود که چند تکه چوب رو وسط میگذاشتن و یکی به دورش می چرخید و بعد ا...
13 ارديبهشت 1394

خداراشکر

فکر میکردم تو جدا کردنت از شیر خیلی اذیت بشم چون به هیچ عنوان نمیتونستم وعده های شیرتو کم کنم.واسه همین آخرین مرحله تلخکو انتخاب کردم. روز سوم از شیر گرفتنت سرفه و عطسه میکردی و من و بابا سریع بردیمت دکتر و آقای دکتر رضوی گفتن آلرژیه و یه سری دارو واست نوشتن و گفتن بخوره ان شاءا... نتیجه بده.و شب سوم خیلی خوب خوابیدی و تا صبح بیدار نشدی و من باورم نمیشد با وجود بیماریت خوب بخوابی.خدا راشکر که اینقدر مظلومی و با این موضوع کنار اومدی چون میدونی مامان غصه دارته.من که این چندروز همش در کنارتم و تو بغلم میگیرمت تا از طریق نوازش و محبت و توجه اون موضوع رو فراموش کنی. دوشبی که بابامهدی شب کار بود به من خیلی سخت گذشت چون خیلی گریه و بی تابی میکر...
6 ارديبهشت 1394